نویسنده:safa9443
ساخت:فرزانه
بخشی از رمان چیزهایی هم هست:
- هیچی نگو یلدا، هیچی. می دونی داری چی کار می کنی؟ داری خیانت می کنی، داری
نویسنده: امیدوار
ساخت و ارسال :فرزانه
خلاصه: داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در 25 سالگی براش رخ داده،
تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه... ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه
مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو...
صدای چرخش کلید درون قفل به اندازه یک شوک، نفسش را گرفت. این اولین باری نبود که تنها
می شدند، اما ترسی مبهم در تنش نشست. در واقع این ترس اختیاری نبود، به هر حال هومن مرد
بود و از لحاظ قدرت جسمی نا برابر!
نویسنده :فتانه حاج سید جوادی
گرد اورنده و ارسال :فرزانه
این کتاب در ۱۰ سال ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته و برخی از نوبتهای چاپ آن با شمارگان ۱۰
هزار نسخه در خور توجه است. بامداد خمار به زبان آلمانی نیز ترجمه شده که در آلمان با میانگین ۱۰
هزار نسخه بارها به چاپ رسیده است.
نویسنده:فرناز بیدختی
بخشی از رمان سکوتی از جنس فریاد:
سرشو انداخت پایین رفت سمت اتاق من...
-هو کجا؟یه اجازه ای یه چیزی؟خجالت نمی کشی سرتو میندازی میری تو اتاق یه دختر خانم ؟
جوابی نداد..یه چند دقیقه بعد با شال و مانتوم اومد سمتم و گفت :
-بپوششون بریم دکتر...
نویسنده :مهسا علوی
بخشی از رمان فرشته خیال من:
. اقا رادوینم تو حموم بودن.. گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن..یه ذره به گوشی ذل زدم..
اسم شیطونک روشن خاموش میشد.. شیطونک؟؟؟تصمیم گرفتم جواب بدم.. گوشی رو که
برداشتم صدای یه زن تو گوشم پیچید..درجه ی بدنم رسید به صفر..سرد سرد شدم.. دستام یخ کرد..
موهای تنم سیخ شد..
خانومه- رادوین جونم.. چند وقته نیستی.. کجایی قربونت برم؟ عزیز دلم از وقتی که اون کار مسخره
رو راه انداختی خبری از ما نمیگیری..الو.. رادوین.. عشق منننننن..
چشام و محکم رو هم گذاشتم.. دستام داشتن میلرزیدن..خدایا.. ببین از کی تهمت هرزه بودن و
شنیدم.. این که یه پا.... اونقدر اعصابم خراب بود که ندونم چی میگم.
من- بفرمایید..
خانومه- اِ.. ببخشید شما؟
من- زنشم.. بفرمایید.. امرتون.
نویسنده :هما پور اصفهانی
بخشی از رمان تقاص
با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
با پاهای لرزون وارد کافی شاپ شدم…چشم چرخوندم….دختری از گوشه ی چاپ برام دست تکون داد…..ضربان قلبم بالا رفته بود….معده ی دردناکم تیر میکشید….همه وجودم میسوخت و حالا که داشتم به واقعیت قدم به قدم نزدیک تر میشدم ترس تو وجودم رخنه کرده بود…ترس از، از دست دادن زندگیم و خوشبختی چهارساله ام….به سختی خودم رو به میز رسوندم….روی صندلی نشستم….سلام نکردم…اونم انگار انتظار سلام از من نداشت چرا که بی حرف پاکتی رو روی میز شیشه ای کافی به
سمتم هل داد و گفت:
__هر اونچه که چهارماه ازت مخفی شده و سعی کردی ازشون سر در بیاری این توا….
بند کیفم رو تو مشتم فشردم و به پاکت روبروم زل زدم….صداش رو شنیدم:
__نمیخوای بازش کنی؟
دستای عرق کرده ام رو از بند کیفم جدا کردم….معدم تیر کشید….سرم نبض میزد….تمام تنم میسوخت….عرق از روی شقیقه ام جاری شد بود و تیره ی کمرم هم….دستام میلرزیدن…
لرزش دستام رو با چشمای تیز بینش شکار کرد….پاکت رو با دستای لرزونم برداشتم و به زور بازش کردم….اب نداشته ی دهن کویر مانندم رو قورت دادم…در پاکت رو باز کردم و عکسا رو بیرون کشیدم….چشمام دو دو میزد….نگاهم تار میشد و دوباره واضح….عکس اول رو دیدم…چشمام پر از آب شد…عکس دوم….قطره اشکی از حصار چشم چپم بیرون چکید….عکس سوم….پلک زدم و به آنی صورتم پر از اشک شد و نگاهم واضح….عکس چهارم…هق زدم….عکس پنجم….معدم تیر کشید و امونم رو برید….عکس ششم….تنم خیس عرق شد و صورتم خیس اشک….عکس آخر….مردم…روح از تنم جدا شد….خدا بیامرزم….
سلوم دوستان این رمان توسط یکی از کاربران درخواست شده بود که براشون فایل pdf و نسخه ی پرنیان رو قرار دادم .
درمورد خلاصش هم داریم که :
خلاصه :