دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا

دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا


دانلود رمان طلایه (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نوشته ی نگاه عدل پور

ساخت :فرزانه 

بخشی از رمان طلایه

اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت: 

حالا خونتون کجاست...؟ آهسته گفتم: شما تا همون 1باغ برید بقیشو میگم. سرشو آهسته

 تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم...

مدتی در سکوت راند...تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با.... آهسته گفتم: طلایه 

هستم.  لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکن

به سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا 

میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد

 و نقیضم دست و پا زدم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم،قدرت

 نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط آن ساختمان سفیدی قرار داشت 

خیره شدم. انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام 

مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکان که به قرمزی میزد خیره شدم و با لکنت گفتم:

 اینجا کجاست منو آوردی؟


نظرات  (۲)

رمان طلایه رو میخواستم

 

 

رمان بسیار جذاب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی