نویسنده:ژیلا
قسمتی از این رمان زیبا:
پانتی حالت نگاه خاص فرام رو ، درک نکرد ... تا بحال تو موقعیتی اینچنینی ، قرار نگرفته بود ... تا حالا ،
نویسنده:ژیلا
قسمتی از این رمان زیبا:
پانتی حالت نگاه خاص فرام رو ، درک نکرد ... تا بحال تو موقعیتی اینچنینی ، قرار نگرفته بود ... تا حالا ،
نوبسنده :پگاه
قسمتی از این رمان زیبا :
نیمه های شب صدای جلوه گفتنش توی گوشم طنین می اندازد و خیسی لبهایش به تمام صورتم خنکا
می دهد...میان خواب و بیداری چشم می گشایم..روی تخت نشسته و تقریباً در آغوشم گرفته...فکر می
کنم خواب می بینم...اما بوسه ای که به گردنم می زند هشیارم می کند...به صورتش دست می کشم .
به موهای نامرتبش...خوابالود زمزمه می کنم:
-چی شده کیان؟؟؟
محکمتر فشارم می دهد و می گوید:
-هیچی عزیزم...هیچی نشده...فقط نتونستم اون خونه رو تحمل کنم...طاقت نیاوردم....
گیج خوابم...آنقدر که نمی توانم شیرینی حضورش را درک کنم و به ابراز محبتش پاسخ بدهم...خودم را
از حصار دستانش بیرون می کشم و می گویم:
-بیا بخواب
نویسنده:شایسته بانو کریمی
این رمان رکورد دار بیشترین بازدید کننده بوده و در نشریه هفتگی سلام تورنتو در کشور کانادا به چاپ
رسیده
نویسنده:اریانا۷۲
قسمتی از این رمان زیبا:
مونده بودم چیکار کنم انگار اون روز باید ضایع میشدم داشتم بال بال میزدم که سایه گفت :اومد و به
ماشین نوک مدادی شاهین اشاره کرد
دهنم باز موند خواستم زودتر برم سوار ماشین شم که خاله پرسید :کی اومد بهزاده ؟
سایه:نه بابا شوهرشه یه شوهر غیرتی هم داره ...ولی خب واقعا خوش برو روه
میخواستم یه جوری دهن سایه رو ببندم ولی تا چشم بهم زدم شاهینو روبروم دیدم کامران کاملا رنگ به
رنگ شد و رو به من گفت
نویسنده :مهرنوش
ساخت :فرزانه
بخشی از رمان تمنای وجودم:
امیر بلند شد گیتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا میخوام برای یه خانوم جیگر هم بزنم و هم بخونم .
دخترها به هم نگاه کردن .من و شیوا هم با تعجب همدیگر رو نگاه کردیم
یکی از دخترها گفت :حالا این خانومی که میگی مجرده یا متاهل ؟
-خب معلومه ،مجرد .این دیگه پرسیدن داشت
یکی از پسرها گفت:امیر ،راه افتادی
-من 25 ساله که راه افتادم .
نویسنده :sober
گرد اورنده:فرزانه
بخشی از این رمان زیبا:
نام کتاب : جدال پر تمنا
نویسنده : هما پور اصفهانی
خلاصه داستان :
همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ...
و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ...
نویسنده:فاطمه ایمانی(لیلین)
ساخت :فرزانه
ته دلم لرزید.این اولین باری بود که اسممو بدون هیچ پیشوند وپسوندی اینطور صمیمی صدا می زد.
منتظر ومشتاق بهش چشم دوختم.
نویسنده :ساغر.ش
بخشی از رمان کدامین نگاه
فردای آنروز شوق خاصی در وجود م رخنه کرده بود
می خواستم زود تر به دانشگاه بروم
صبح زود از خواب بیدار شدم
برای اولین بار بود که دوست داشتم به ظاهرم حسابی برسم در کمد را که باز کردم پشیمان
شدم لباسهای تکراری ...که همیشه می پوشیدم .نگاهی به پس اندازم انداختم ، چشمگیر نبود.