فرمت: word
نویسنده: زینب سعیدی
مقدمه
تا عزیزت را از دست ندهی نمیدانی قدرش را....
تا برگها نریزند باورت نمیشود پاییزی امده...
برای باور کردنت واقعا لازم بود از دستت بدهم؟ ....
دنیا چه بیرحمی؟
حال با این درد میسوزمو و میسازم ..
من اینجا مینشینم و به این فکر میکنم که.....
کجای کارم اشتباه بود......
سه سال قبل
با صدای در بیدار شدم میدونستم بازم این ابجی خل و چلمونه بی خیال اصلا تکون نخوردم خودمو زدم به خواب
سارا: باز که مثل خرس خوابیدی کیان بلند شو ببینم
من:جون مادرت بی خیال خوابم میاد
یه دفعه پتومو از سرم کشید
سارا:خره اگه تا 10 دقیقه دیگه بلند نشی با پارچ اب میام سراغت
رفت یه نگاه به ساعتم انداختم 2:10 دقیقه بعد از ظهر بود فهمیدم حق داره با پارچ اب بیاد اخه کدوم ادم سالمی تا این وقت روز میخوابه؟
دوش گرفتم و رفتم پایین امروزم که جمعس و بابا هم خونست اشپز خونه رفتمو بلند سلام کردم:سلام بر پدر و مادر گراااامی...