دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا

دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا


در اتاق باز شد و دنیل فریاد زد:
- پس چی شد این شربت؟
کرولاین لیوان رو به دست دنیل داد و گفت:
- آقا سریع آماده اش کردم ...
دنیل لیوان رو از دستش کشید بیرون. کمک کرد من صاف بشینم و بعد لیوان رو گرفت جلوی دهنم. ناچاراً چند جرعه خوردم و شیرینی زیادش کمک کرد نیروی تحلیل رفته ام رو دوباره به دست بیارم. دستمو اوردم بالا و دستشو پس زدم، لیوان رو کنار برد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم .........




بغضم ترکید و گفتم:
- دنی!
لیوان رو گذاشت روی میز و رو به کرولاین گفت:
- برو بیرون ...
کرولاین بیچاره سریع از اتاق رفت بیرون و در رو بست. دنیل چرخید به سمتم، سرمو کشید توی بغلش، پیشونیمو بوسید و گفت:
- جان دنیل؟
- من می ترسم! اون منو می کشه!
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه! چون من کنارت هستم، نمی ذارم رنگتو ببینه!
- ولی اون پیدام می کنه! اون برای آزاد کردن فردریک هر کاری می کنه، چرا ...چرا اینقدر زود آزاد شده؟ مگه نباید شش ماه دیگه ...
دیگه نتونستم ادامه بدم، دنیل صورتمو از سینه اش جدا کرد، با کف دستش اشکامو پاک کرد و گفت:
- خودم هم هنوز نمی دونم! اما مسلما یه نفر کاراشو سری کرده و اونو کشیده بیرون. همینجوری خود به خودی نمی شه. شاید کسی دیه اش رو داده!
- دیه رو که باید بدن به ما!
- اول به حساب دولت ریخته می شه و دولت به ما تحویل می ده. باید صبر کنم ببینم چه خبر می شه!
- اگه منو بکشه چی؟
انگشت اشاره اش رو کشید روی لبم و گفت:
- هیسس! هیچ وقت اینو نگو. نمی ذارم یه تار از موهات کم بشه. تو مال منی ... تو عروسک ناز منی! دست هیچ کس بهت نمی رسه! فهمیدی؟
یه آرامش خاطر خاصی بهم دست داد. تکیه ام رو دادم به سینه ستبر دنیل و چشمامو بستم. همه امیدم بعد از دعاهای مامان و خدا به دنیل بود. دنیل تکیه گاهم شده بود. توی این چند ماه چقدر آرامش داشتم. به غیر از مواقعی که دوروثی می یومد اینجا و من یادم می رفت حکمم تو این خونه چیه، بقیه وقت ها خوب و خوش بودم. دنیل هنوز دوروثی رو داشت و من نمی دونستم اون همه عشقی که به من داره رو چطور باید توصیف کنم؟ یعنی منو فقط برای این می خواست که کنارش باشم؟ اما همسرش دوروثی می شد؟ این فکر ها منو از پا در می آوردن! حالا هم که لئونارد شد قوز بالا قوز ...
***
با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم و گفتم:
- جیمز ... نمی شه توی ماشین باشیم ...
جیمز از همه جا بیخبر خندید و گفت:
- معلومه که نه عزیزم! تو رو آوردم توی بهترین رستوران شهر. مگه می شه پیاده نشی؟
چطور باید حالی جیمز می کردم که من از سایه بابام هم وحشت دارم؟! خدایا خودم رو به خودت می سپارم. ناچاراً پیاده شدم، جیمز خواست دستم رو
بگیره که اجازه ندادم و گفتم:
- خودم میام !
با تعجب نگام کرد، حق داشت تعجب کنه، هیچ وقت منو اینطوری ندیده بود! همیشه در دسترس بودم اما حالا ... چیزی نگفت، با دست در رستوران رو برام باز کرد و من وارد شدم، خودش هم پشت سرم اومد تو. گارسون به سمتمون اومد و از جیمز فامیلش رو پرسید، جیمز به من چشمک زد و گفت:
- ویلسون ...
گارسون سری تکون داد و گفت:
- بله آقای ویلسون، بفرمایید از این طرف ...
ما رو برد سمت یکی از میز ها توی گوشه ای ترین قسمت رستوران و تعظیمی کرد، منو رو گذاشت روی میز و رفت ...

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوهو! باید اول جا رزرو می کردی؟
- پس چی؟ فکر کردی من تو رو جای الکی می یارم؟
خندیدم و گفتم:
- دوست خوب به تو می گن!
جیمز چند ثانیه نگام کرد و بعد از کمی سکوت گفت:
- دوست؟
منو رو کشیدم سمت خودم و بازش کردم، همونطور که خودمو مشغول خوندن نشون می دادم گفتم:
- آره دیگه ... تو بهترین دوست منی!
صدای آهش رو شنیدم، اما دیگه برام مهم نبود. دیگه نه جیمز برام اهمیت داشت نه ادوارد که هر چند روز یه بار به زور می خواست با من باشه! فقط و فقط دنیل مهم بود و بس! حسی که به دنیل داشتم واقعاً حس شیرینی بود. صدای جیمز منو از فکر کردن به دنیل خارج کرد:
- چی می خوری؟
غذای مورد علاقه مو گفتم و منو رو دادم به دستش، اونم غذاشو انتخاب کرد، دستاشو زد زیر چونه اش و خیره شد به من. با خنده گفتم:
- چته؟ آدم ندیدی؟
- چرا ... فرشته ندیدم!
- لوسم نکن جیمز ...
- چه خبر از دنیل؟
- خوبه ... اونم برات دلتنگه.
- پس چرا امشب نیومد دم در منو ببینه؟
در این مورد خودمم تعجب کرده بودم. جیمز اومد جلوی در ویلا دنبالم، اما دنیل فقط با من خداحافظی کرد و قدمی برای ملاقات با جیمز بر نداشت. منم چیزی ازش نپرسیدم، حس می کردم خیلی روی مود نیست. ترجیح دادم به دست و پاش نپیچم. جیمز آهی کشید و گفت:
- دنیل خیلی وقته دیگه اون دنیل نیست! هیچ وقت نتونستم اونطور که دوست دارم باهاش درد دل کنم انگار خون کنت زادگی تازه توی رگ هاش جاری شده! مغرور شده!
با تعجب گفتم:
- دنی و غرور؟ محاله! اون مهربون ترین مردیه که دیدم.
- برای تو شاید ... اما دوروثی هم از دستش خیلی شاکیه و از سردیش شکایت می کنه! نمی دونی کی می خوان ازدواج کنن؟
اخم کردم! اصلا دوست نداشتم به روزی که شاید دنیل با دوروثی ازدواج کنه حتی فکر کنم! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من از کجا باید بدونم؟
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- شاید اگه ازدواج کنه کمی اخلاقش بهتر بشه.
لبمو جویدم و چیزی نگفتم. گارسون سفارش رو گرفت و رفت. جیمز از جا بلند شد، خم شد به طرفم و گفت:
- بلند شو ...
- بلند بشم واسه چی؟
- برقصیم!
با تعجب گفتم:
- الان؟
- آره دیگه بعد از شام ممکنه سنگین بشی و نیای.
با خنده بلند شدم و دو تایی با هم رفتیم وسط، یهو صدای دنیل توی گوشم زنگ زد:

اینو اون شبی که اهنگ جورح مایکل رو خوندم دنی بهم گفت و بعد از اون دیگه ندیدم با کسی برقصه! پس منم نمی رقصم. منم دیگه نمی خوام با هیچ کس برقصم! وسط راه ایستادم و گفتم:

- اوه جیمز ... من باید برم دستشویی!
- الان؟
- آره ...
- از دست تو! برو و زود بیا ...
با دستش مسیر دستشویی رو بهم نشون داد. ناچارا رفتم به سمت سرویس بهداشتی. اون تو اینقدر معطل کردم تا مطمئن شدم غذامون رو آوردن و دیگه از رقص خبری نیست. دستی به لباس ساده و بلندم کشیدم و رفتم بیرون. جیمز با دلخوری نگام کرد و گفت:
- اینقدر لفتش دادی که غذا رو اوردن، بشین تا یخ نکرده بخور رقص باشه واسه بعد!
من تو چه فکری بودم این تو چه فکری. نشستم و مشغول خوردن شدم. جیمز داشت از سفرش می گفت و منم از این موضوع برای صحبت راضی تر بودم و همراهیش می کردم. وقتی غذا تموم شد خواستم دسر سفارش بدم که جیمز با محبت عجیب غریبی گفت:
- عزیز دلم، اگه اجازه بدی دسر رو من انتخاب کنم ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- خیلی خب!
گارسون رو صدا کرد و در گوشش چیزی گفت. گارسون سری تکون داد و رفت ، پرسیدم:
- چی سفارش دادی؟
- کیک و قهوه ... دوست داری که؟
- آره، خیلی!
هنوز حرفم تموم نشده بود که گارسون همراه با کیک کوچیکی که روش یه شمع روشن بود اومد به سمتمون. پشت سرش هم یه گارسون دیگه با یه دسته گل از رزهای قرمز می یومد. با تعجب نگاشون کردم. گارسون اول کیک رو گذاشت روی میز و با لبخند خم شد و رفت. گارسون دوم هم دسته گل رو به سمت من گرفت. ناچارا گل رو گرفتم و با تعجب به جیمز که بهم خیره مونده بود نگاه کردم. چی باید میگفتم؟ واقعا نمی دونستم! وقتی گارسون ها رفتن تازه چشمم افتاد به کیک و آه از نهادم بر اومد. کیک درست شبیه جعبه حلقه بود و وسطش بین خامه ها یه حلقه ظریف می درخشید. جیمز که نگاه حیران و دهن باز از تعجب منو دید از جا بلند شد. کیک رو برداشت، اومد سمت صندلی من ... جلوی پای من زانو زد، کیک رو گرفت بالا. زل زد توی چشمام و با لحن فوق عاشقانه ای گفت:
- عشق من ، با من ازدواج می کنی؟
چی می تونستم بگم؟ خدایا من به جیمز باید چی می گفتم؟! فشارم باز داشت می افتاد. باید یه کاری می کردم، نه تنها جیمز که گارسون ها و همه اونایی که توی رستوران بودن به ما خیره شده بودن. اون لحظه ذهنم از کار ایستاده بود! باید یه کاری می کردم. باید یه حرفی می زدم ، اما هیچی به ذهنم نمی رسید. پس بدترین راه ممکن رو انتخاب کردم، از جا بلند شدم، کیفم رو برداشتم و با سرعت از رستوران خارج شدم. فقط می خواستم برم. می دونستم که جیمز سر جاش خشک شده. می دونستم الان هیچ کاری نمی تونه بکنه و حتی نمی تونه دنبال من بیاد. توی بد وضعی ولش کردم. الان جلوی همه خجالت می کشه! نباید این کار رو می کردم، اما دیگه برای هر فکری دیر شده بود. با سرعت می رفتم. وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشک شده ! دستمو فرو کردم توی جیبم و گوشیمو در اوردم. نا خوداگاه شماره ها رو یکی پس از دیگری گرفتم. اینقدر راه رفته بودم که پاهام به گز گز افتاده بود. خیابون خلوت شده بود و من نمی دونستم کجام! گوشیم رو گذاشتم دم گوشم. صدای گرم دنیل بهم امید دوباره داد:
- افسون جان!
- دنیل .... دنیل بیا دنبالم!
- افسون ... عزیزم ... تو کجایی؟ چی شده؟ داری گریه می کنی؟
به هق هق افتادم ...
- دنی ... جیمز از من درخواست ازدواج کرد ... من نمی خوام ازدواج کنم ... نمی خوام از پیش تو برم ... دنی بیا پیش من ...
- عزیزم ... افسون ... کوچولوی من! تو از پیش من نمی ری ... نمی ذارم کسی تو رو از من بگیره ... کجایی؟ فقط بگو کجایی من الان می یام ...
نگام افتاد به تابلوی خیابونی که توش بودم و با بغض اسم خیابون رو بهش گفتم، سریع گفت:
- من همین الان سوار ماشین شدم. خیلی زود بهت می رسم! خیلی زود! تو فقط خونسرد باش ... گریه نکن! خواهش می کنم افسون ... گریه نکن!
سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم ... نالیدم:
- دنیل ... من تو رو می خوام ... فقط تو رو ...
صداش یه جوری شد، پر از حس، پر از بغض ... یه جورایی شبیه ناله :
- منم تو رو می خوام، منم می خوامت افسون! افسون امشب می خوام یه چیزی بهت بگم. می خوام حرفامو بهت بزنم ... افسونم!
داشتم توی ابرا پرواز می کردم. حالا خوب می فهمیدم حسم چیه! عشق! من عاشق دنیل شده بودم اما اصلا از این حس ناراحت نبودم. می دونستم که مامان هم ناراحت نیست. مامان خوشبختی منو می خواست. خواستم جوابشو بدم که صدایی از پشت سر گفت:
- به به! امیلی عزیز ...
با ترس چرخیدم، با دیدن لئونارد درست پشت سرم حس کردم روح دیدم! جیغی که کشیدم کاملا نا خودآگاه بود، گوشی از دستم افتاد ...
لئونارد بهم نزدیک شد ، از ترس فلج شده بودم. توی دستش یه دستمال سفید بود. چسبیدم به دیوار، با وحشی گری بهم حمله کرد و دستمال رو گرفت جلوی دهن و بینیم. خواستم نفس نکشم ... نباید نفس می کشیدم ... اما تا کی می تونستم تحمل کنم؟! ناچارا نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم ...

با حس کشیده شدن چیزی روی صورتم چشم باز کردم. چشمام خیره موند توی چشمای آبی یکی از بی شرف ترین مردهای روی زمین. چشماش با رگه هایی از رنگ قرمز ترسناک شده بودن. ترسناک تر از همیشه ... خواستم جیغ بکشم. از ترس فلجِ فلج شده بودم. تنهایی صدایی که از دهنم خارج شد این بود:
- اومـــــــم!
کثافت دهنم رو محکم بسته بود. چرخید به طرفم و با دیدن چشمای بازم کریهانه خندید. خواستم دستمو بیارم بالا که فهمیدم پشت سرم محکم بسته شده. تازه تونستم نگاهی به دور و اطرافم بندازم. توی یه ساختمون نیمه ساخته بودیم! دور و برم خاک و بتون و سیمان ریخته بود. احتمالا اینجا یه ساختمون نیمه تمومی بود که خیلی ساله دست نخورده رها شده! مشخص بود هیشکی اونجا نیست. از شدت ترس حتی نمی تونستم گریه کنم. فقط تند تند نفس نفس می زدم. لئونارد اومد به طرفم و من خودمو جمع کردم. خم شد توی صورتم و غرید:
- هان! چته؟ سر و وضعت خیلی مرتب شده! فکر کردی می تونی ما رو به خاک سیاه بشونی و بعد خودت اشرافی بچرخی؟ رفتی عین مادرت خودتو فروختی؟ اونوقت که تو خونه من بودی از این کارا بلد نبودی! فکر کردی ما بلد نبودیم پول خرج کنیم؟
لعنتی آشغال! هنوزم تهمت می زد. هنوزم بی شرف بود. باز با دیدنش یاد بدبختی های مامانم افتادم، اما دیگه دنیل رو مقصر نمی دونستم. دنیل همه زندگی من بود! مقصر اصلی بدبختی مامان من روبروم ایستاده بود! اگه در دهنم رو نبسته بود حتما تف می انداختم تو صورتش! آخ دنیل کجایی؟! کجایی؟ سرما پاهامو کرخت کرده بود چون پالتومو از تنم در آورده و انداخته بود روی دوش خودش. چشمامو بستم. نمی خواستم ببینمش، دادش بلند شد:
- دختره هرجایی! دو راه بیشتر نداری. یا با زبون خوش می ری شکایتت رو پس می گیری و اون مرتیکه وکیل رو وادار می کنی فرد رو آزاد کنه. یا هم خودم و هم تو رو نابود می کنم! فهمیدی؟
فقط نگاش کردم. جدا پیش خودش چی فکر کرده بود؟ که دنیا اینقدر خر تو خره؟ خبر نداشت من دیگه خودم دارم حقوق می خونم و خیلی چیزا حالیم می شه. از حالت چشمام فهمید دارم تو دلم بهش می خندم. اومد جلو و با مشت کوبید توی صورتم. یه لحظه حس کردم چشمام سیاه شد. چشمامو بستم و طعم خون رو توی دهنم حس کردم. غرید:
- اگه بخوای حرکت بیجایی بکنی بیخیال همه چی می شم و می کشمت! کشتنت برام از خوردن آبجو هم راحت تره! دختره حرومزاده! از وقتی اون مامان کله سیاه آشغالت پاشو گذاشت تو کشور من جز بدبختی هیچی برام نیاورد. کشور من باید از امثال شما عوضی های تروریست پاک بشه! تازه تو که معلوم هم نیست تخم کدوم مردی هستی!
آخ کاش دستام باز بود. دیگه برام مهم نیست که چه بلایی قراره سرم بیاد، اما دوست داشتم اینقدر بکوبم توی کله اش که همه این افکار مسخره و درپیتش بریزه توی حلقش و اسم خودشو هم یادش بره. یه سال و نیم زندگی تو خونه دنیل منو خیلی شیر کرده بود! دیگه اون دختر تو سری خور سابق نبودم و لئونارد اینو نمی دونست. باید ترس رو کنار می ذاشتم، باید فکری به حال خودم و وضعیتم می کردم. لئونارد رفت سمت شیشه آبجوش که کنار یکی از ستون های سیمانی گذاشته بود. برش داشت و لاجرعه نوشید. سرم رو از پشت تکیه دادم به ستون پشت سرم و چشمامو بستم ...
- آخ دنیل کجایی؟! وقتی گوشی قطع شد چه بلایی سرت اومد؟ می دونم خیلی نگران منی. می دونم خاک شهر رو الک می کنی تا منو پیدا کنی. اما چطور؟ یعنی پیدام می کنی؟ دنیل بیا منو نجات بده. توی این بدبختی جز تو به هیچکس حتی نمی تونم فکر کنم!
چشمامو باز کردم. لئونارد نشسته بود کنار ستون و مشغول نوشیدن شیشه بعدی بود. صدای موبایلم بلند شد، چشمام کشیده شد سمت گوشیم. کنار دست لئونارد بود. لئونارد با دیدن شماره قهقهه ای سر داد و رو به من گفت:
- این یارو خیلی داره به خاطر تو خودشو تو در و دیوار می کوبه!
با عجز نگاش کردم، کاش جواب بده! کاش جواب بده. اگه جواب می داد شاید دنیل میتونست ردمونو بزنه. در کمال بهت من لئونارد گفت:
- شاید بهتر باشه جوابشو بدم، بذار یه کم بیشتر نگران باشه! اینجوری به خاطر تو شاید حاضر باشه خیلی کارا بکنه!
بعد از این حرف گوشی رو گذاشت در گوشش.
- الو ...
- هوی! یارو ! داد نزن که داد می زنم !
- من باید طلبکار باشم که یه سال و نیمه دختر منو حبس کردی تو خونه ات! حالا دیگه آزاد شدم، نیازی به تو نیست ... هری!
- هه هه هه! چته؟ چرا داری خودتو می کشی؟ باور کن این دختر اونقدر ها هم ارزش نداره. فاحشه های بهتر از اون گیرت می یاد!
یهو از جا پرید و داد کشید:
- بهت گفتم داد نزن!
- خوبه خوشم می یاد، داری عاقل می شی! دیدن دوباره اش فقط دو تا شرط کوچولو داره!
- فعلا برو یه کم فکر کن. بعدا خودم زنگ می زنم شرطا رو بهت می گم. این دختر امشب باید پیش من بمونه! کار دارم باهاش.
به دنبال این حرف کریهانه به من خیره شد و گوشی رو قطع کرد ...

دیگه کم کم اشکم داشت سرازیر می شد، لعنتی آشغال هرزه بی رحم! با این کارش دنیل رو نابود کرد. کاش دنیل گوشیمو کنترل کنه و بفهمه کجام! خدایا صدای منو بشنو. توی همین افکار بودم که صدای داد لئونارد بلند شد:
- دیویــــــــــد!
با تعجب نگاش کردم، دیوید دیگه کی بود؟ چیزی طول نکشید که پسر ریزه میزه و کم و سن و سالی از پله های نیمه ساخته هن هن کنون اومد بالا و بدون اینکه حتی به من نگاه کنه گفت:
- بله ؟
لئونارد موبایل منو گرفت سمت پسره و گفت:
- همین الان این موبایل رو می بری و یه جایی دور از اینجا سر به نیست می کنی. بعدش هم یه موبایل دیگه برام بیار.
دیوید موبایل رو گرفت و گفت:
- باشه ... اما یه موبایل دیگه از کجا بیارم؟
لئونارد هلش داد و داد کشید:
- من چه می دونم ، برو فقط کاری رو که گفتم انجام بده.
دیوید رفت و من باز به این نتیجه رسیدم که خدا صدامو نمی شنوه! موبایلم هم سر به نیست شد! حالا دنیل چطور باید منو پیدا می کرد؟!! لئونارد خودشو کشید طرف من، وقیحانه بهم خیره شد و گفت:
- هه هه ... اونا فکر کردن زرنگن؟ من ازشون زرنگ ترم. بگذریم! تا حالا بهت گفته بودم مثل مامانت خوشگلی؟
با نفرت بهش خیره شدم، آرزوم توی اون لحظه فقط تف کردن تو صورت کریهش بود و بس! با صدای چندش آور و خش دارش ادامه داد:
- می دونی چند وقتی با یه زن نبودم؟ فرد توی زندان بهم گفت که چه کارایی باهات کرده. می خوام لذتی که اون برده رو ببرم. یه شب با تو ... ارزش که نداری ... اما برای من خیلی هم خوبه! پول ندارم وگرنه می رفتم توی پاتوق خودم. فردا از این مرتیکه لندهور کلی پول می گیرم. فرد رو هم آزاد میکنم و دوتایی خودمونو توی زنا غرق می کنیم! آخ ... آبجو ... قمار ... زن!
به دنبال این حرف جرعه ای دیگه آبجو خورد و گفت:
- امشب کاری باهات ندارم، اما فردا قبل از تحویل دادنت باید بهم سرویس بدی.
مستانه قهقهه ای سر داد و گفت:
- خودتو آماده کن. کار ناتموم فردریک رو من تموم میکنم.
مو به تنم راست شده بود. با چشمای از حدقه بیرون زده بهش خیره شده بودم! خدایا! من دیگه طاقت ندارم. خدایا طاقت وحشی گری های این یکیو دیگه ندارم. یا منو بکش یا دنیلو بفرست. خدایا قسم می خورم به خاک مادرم که اگه این عوضی دستش بهم بخوره خودمو بکشم. دیگه هیچی برام مهم نیست. خدایا حتی برام مهم نیست که تو منو به مهمونی خودت دعوت نکنی. من خودمو می کشم ... مطمئنم! لئونارد دراز کشید روی زمین و چشماشو بست. چیزی طول نکشید که صدای خر و پفش بلند شد. سعی کردم خودمو روی زمین بکشم اما نمی شد. هم سرما و هم دستای بسته ام باعث می شد کاری از دستم بر نیاد. دماغم یخ زده بود! اینو به خوبی حس می کردم. حتی حس می کردم اشکایی که از چشمم می چکه هم به تکه های ریز یخ تبدیل می شه. هیچ کاری از دستم بر نمی یومد. فعلا همه در ها رو به من بسته بود! کاش می تونستم حداقل جلوی این بغض لعنتی رو بگیرم. جلوی اشکای بی امانم رو. سرم رو گرفتم بالا و همونطور با صدایی که توی حنجره خفه می شد نالیدم:
- مامان! نمی خوام دست این کثافت بهم بخوره! مامان تو می دونی چی می گم، مامان تو می شنوی صدامو! مامان تو پیش خدایی ... تو بگو هوامو داشته باشه!
نمی دونم چقدر وقت گذشت، زانوهام داشت می لرزید، لئونارد عوضی خرناس کشون این دنده اون دنده شد. با ترس خودمو جمع کردم! آشغال این چه بابایی بود که حتی تو خواب هم ازش می ترسیدم! کاش می شد دستامو باز کنم و برم بالاسرش نفسشو بگیرم. حیف این هوا که این عوضی توش تنفس می کنم. همه هوا رو آلوده می کرد پس فطرت! خدایا دنیل منو پیدا می کنه؟ آخه چطوری؟ اگه نکنه چی می شه؟ سعی کردم دستامو تکون بدم، اما کامل بی حس شده بودم. فایده نداشت، فقط داشتم دستامو زخم می کردم. بی حرکت نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون. اشک از پلکام چکید و لا به لای دستمال دور دهنم فرو رفت ... شاید این سرنوشت من بود. شاید باید بازم ساکت موندم تا روزگار بی رحم هر بلایی دوست داره سرم بیاره ... کم کم داشتم خورشید رو حس می کردم، هوا داشت گرگ و میش می شد ... آسمون مایل به قرمز شده بود، همرنگ سفیدی چشم های من! از خستگی رو به موت بودم اما از ترس حتی یه لحظه هم نتونستم پلک روی هم بذارم. پس طبیعی بود که چشمام قرمز شده باشن. خورشید داشت طلوع می کرد که لئونارد بیدار شد. حسابی نا امید شده بودم از اینکه دنیل پیدام کنه. از سرما همه بدنم و حتی مغزم کرخت شده بود. مرده شور هوای لندن رو ببرن که تابستون و زمستون سرش نمی شه! یهو طوری سرد می شه که آدم قندیل می بنده! مثل وضعیت الان من ... لئونارد سر جا تکونی خورد و چشماش باز شد. زیر لب داشتم دعا می خوندم. مرگ رو با همه وجودم حس می کردم. می دونستم اگه بلایی سرم بیاره خودمو می کشم! شک نداشتم ... با دیدن من نیش چندش آورش باز شد و خودشو کشید به سمتم ...
- بیداری ؟
چشمامو بستم. نمی خواستم ببینمش. از عجز خودم متنفر بودم. صدای خش خش که بلند شد سریع چشمامو باز کردم . دیوید داشت از پله ها می یومد بالا. لئوناردو خودشو رسوند بهش و نذاشت بیاد بالا. چند لحظه ای با هم حرف زدن و بعدش دیوید بسته ای رو به لئوناردو داد و رفت. لئونارد اومد به سمتم و در همون حالت موبایلی رو از داخل بسته خارج کرد لئونارد پوزخندی وحشتناک به من زد و گفت:
- حالا وقتشه که اون قیم خوشگلت رو از نگرانی در بیارم!
با نگرانی نگاش کردم، می خواست زنگ بزنه به دنیل؟! شماره ها رو با خونسردی یکی یکی گرفت و گوشی رو گذاشت دم گوشش، چند لحظه بعد نمی دونم از اونور خط چی شنید که گفت:
- هان؟! انگار خیلی بی قراری ...
- خودتی و اون فک و فامیلت! کاری نکن دختره رو تیکه تیکه کنم بفرستم در خونه ات!
- مثل آدم حرف بزن تا مثل آدم جواب بگیری ...
به اینجا که رسید قهقهه ای سر داد و گفت:
- آدم نبودنم هم به خودم مربوطه!
- خفه شو گوش کن ببین چی می گم! فردریک رو تا قبل از ظهر آزاد می کنی. بعدش هم صد هزار پوند آماده می کنی و می یای به آدرسی که برات می فرستم ...
- هی نه ! خیلی زرنگی! اول باید فرد رو آزاد کنی.
- من سرم نمی شه! تو می تونی ... باید این کار رو بکنی ....
- اینقدر برای من قانون ، قانون نکن! یا فرد آزاد می شه ... یا قید این دختره رو می زنی ...
- همین که شنیدی. فقط دو ساعت وقت داری. بعدش صدای فرد رو که شنیدم آدرس رو برات می فرستم ...
- ا ؟ جدی؟ دلت برای صداش تنگ شده؟
- خوب زر نزن! فقط چند ثانیه!
بعد از این حرف اومد به سمت من و جلوی پاهام زانو زد. نا خوداگاه خودمو کشیدم عقب، خندید و گفت:
- نترس نمی خوام بلایی سرت بیارم ...
بعد با یه حرکت پارچه دم دهنم رو کشید پایین. بدون توجه به گوشی که گرفته بود کنار گوشم تا حرف بزنم داد کشیدم:
- آشغال عوضی ... هرزه تویی و پسرت و هفت جد و آبادت ... تو غلط می کنی به من و مامانم توهین کنی! تو یه خوکی .... یه خوک کثیف ... تو حیوونی!
داشتم منفجر می شدم که اینا رو بهش بگم! حالا موقعیتش جور شده بود و منم مسلسل وار داشتم بیرون می ریختم حرفای دلمو. لئونارد قهقهه می زد. اصلاً براش هم نبود که من دارم فحشش می دم. گوشی رو با خشونت چسبوند در گوشم و گفت:
- حرف بزن که بعدش خیلی کارا باهات دارم.

یهو بغضم ترکید. همزمان صدای دنیل توی گوشم پیچید:
- افسون ... افسون ... عزیزم! با من حرف بزن ...
با بغض نالیدم:
- دنی ...
- عزیز دل دنی! حرص نخور، خواهش می کنم! به حرفاش توجه نکن ... افسون! عزیزم ... عسل من ... آروم باش و از هیچی نترس ... من پیدات می کنم ... خیلی زود ....
هق هق کردم:
- این می خواد بلایی که پسرش سرم آورد رو سرم بیاره! دنی ... من خودمو می کشم ...
داد دنیل بلند شد:
- غلط کرده ... نمی ذارم دست هیچ کس بهت برسه ... نجاتت می دم ... افسون ... عزیز دلم ...
صدای دنیل پر از بغض بود، شاید اونم شک داشت. با ضجه گفتم:
- نمی خوام دست کسی بهم بخوره دنی ... نمی خوام ...
قبل از اینکه دنی بتونه چیزی بگه لئونارد گوشی رو کشید عقب و خاموشش کرد. بعدش گذاشتش کنار ستون، درست بغل شیشه آبجوش و اومد به سمتم. باز خودمو جمع کردم. کاش دستام باز بود و می تونستم از خودم دفاع کنم. نشست کنارم و با نفرت گفت:
- حالا دیگه به من فحش می دی هرزه ... آره؟ زبون در آوردی برای من! الان که آدمت کردم می فهمی. من عین فرد لطافت ندارم ...
اینو گفت و قهقهه زد. صورتش رو که اورد جلو با همه نفرت تف کردم توی صورتش. چند لحظه صورتش رو کشید عقب. دستشو محکم کشید توی صورتش و یه دفعه دستشو اورد جلو. چونه مو طوری توی مشتش گرفت که حس کردم فکم خورد شده! اومد جلو ... از لای دندوناش گفت:
- حالا که اخلاقت به مامانت رفته پس عین اون هم رام باش! مطیع باش! من زن وحشی دوست دارم! اما تو رو نه! آدم باش وگرنه بیچاره ات می کنم!
به من و دنیل می گه آدم باش! خودش بویی از آدمیت نبرده. سعی کردم پامو تکون بدم، اما از سرما خشک شده بود. صورتشو آورد جلو و خواست لبامو ببوسه که به شدت صورتمو چرخوندم. لگد محکم زد توی پهلوم و داد کشید:
- تو لیاقت معاشقه نداری ... تو رو فقط باید ...
حرفشو ادامه نداد و قهقهه زد! خدایا پستی تا کجا؟ تو می بینی؟ تو داری ما رو می بینی؟ چرا؟ چرا باید این بشر که اسم پدر رو یدک می کشه با من چنین معامله ای بکنه؟ دستش رفت سمت کمربند شلوارش. چشمامو بستم و از ته دل گفتم:
- مامان! مامان تو به خدا بگو بهم نگاه کنه! مامان من می ترسم ... تو رو خدا ...
اومد به سمتم. سرمو چرخونده بودم که نگام بهش نیفته. تو اون حالت هیچ فرقی با یه حیوون نداشت. شهوت چشماشو کور کرده بود. دستش اومد سمت لباس من. با همه قدرتم سعی کردم سر جام تکون بخورم که نتونه به هدفش برسه. هلم داد ... پخش زمین شدم ... سنگینیشو که حس کردم بغضم ترکید. زار می زدم اما می دونستم التماس فایده ای نداره. چشماش کور شده بود. درست عین پسرش. باشه خدا تو که صدامو نشنیدی، پس حداقل بذار زمان مرگم رو خودم تعیین کنم. صدای جر خوردن پیرهنم رو که شنیدم پلکامو اینقدر محکم روی هم فشردم که دردم گرفت، اما درد اون لحظه برام مفهومی نداشت. خودمو برای هر حادثه ای آماده کرده بودم که سبک شدم. دیگه چیز سنگینی روی بدنم نیفتاده بود و دیگه هیچ لبی گردنم رو خراش نمی داد. هیچ دستی تقلا برای تکون دادن پاهام نداشت. با ترس چشمامو باز کردم. می دیدم، اما صدایی نمی شنیدم. دستای دنیل بود که می رفت توی هوا مشت می شد و با قدرت روی صورت لئونارد فرود می یومد. دستامو گذاشتم روی گوشام، چند بار فشار دادم، اما فایده ای نداشت. کر شده بودم. شاید هم خودم می خواستم که نشنوم، جیمز رو دیدم که دوید به طرفم. جسم بی جونم رو از روی زمین بلند کرد، تکیه منو داد به ستون، پالتوشو در آورد و روی بدن برهنه ام کشید. توی چشماش اشک حلقه زده بود. دو مرد دیگه هم با لباس افسرای پلیس اونجا بودن که سعی داشتن دنیل رو از لئونارد جدا کنن. اما موفق نمی شدن. عرق از سر و روی دنیل می چکید، اما دست بر دار نبود. جیمز رو به دنیل فریاد کشید و چیزی گفت. دنیل چرخید سمت ما ... با دیدن من لئونارد رو پرت کرد به طرفی و اومد به طرفمون. جیمز رو با قدرت پس زد و وحشیانه منو کشید توی بغلش. می لرزیدم. اینو حس می کردم. اما بازم چیزی نمی شنیدم. دنیل در گوشم حرف می زد. حتماً باز داشت ازم عاجزانه تقاضا می کرد آروم باشم! چه حیف که نمی تونستم صداشو بشنوم. منو کشید توی بغلش و از جا بلند شد. صدای گلوله فضا رو شکافت. کری موقتم از بین رفت. دنیل چرخید ... پیش رومون لئونارد بود. زانوهاش خم شدن. چشماش از حدقه زده بود بیرون. دستاش از دو طرف باز بودن، توی یه دستش شیشه شکسته آبجو بود. افتاد روی دو زانو. خیره شده بود توی چشمای من. با صورت پخش زمین شد. همه جا غرق سکوت بود. دنیل به افسر پلیسی که پشت سر لئونارد ایستاده بود و تفنگش رو به سمت اون گرفته بود گفت:
- چرا زدیش؟
- یه لحظه از دستم فرار کرد، شیشه رو برداشت شکست و حمله کرد به سمت شما. چاره ای نبود ...
دنیل بی توجه به لئونارد خم شد روی صورتم. خیره شدم توی چشماش، چشم ازش گرفتم. چشم دوختم به جسم بی جون لئونارد، به پدرم ... چشمامو بستم. کاش کر می موندم ... کاش کور می شدم ... کاش ...

صدای نرم دنیل کنار گوشم شبیه لالایی بود:
- افسون جان ... عزیزم ... صدای منو می شنوی؟
چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم، نگام توی نگاه کهربایی دنیل قفل شد. بهم لبخند زد، اما من حتی حوصله لبخند زدن هم نداشتم. دنیل نشست لب تختم. دستمو گرفت توی دستاش و آروم و آهسته گفت:
- عزیز دلم، بهتری؟
سرمو چرخوندم سمت پنجره. نمی خواستم حرف بزنم. با کل دنیا قهر بودم. صحنه هایی که دیده بودم، دردهایی که حس کرده بودم، بالاتر از حد توانم بود. یه هفته گذشته بود، ولی برای من انگار همه چیز تازه و جدید بود! هنوز فحش های لئونارد رو می شنیدم. هنوز ترس همراهم بود. دیدن جنازه لئونارد شاید تیر آخرم بود. دنیل که سکوتم رو دید با همون لحن پچ پچ وارش گفت:
- افسون ... نمی خوای با من حرف بزنی؟
بازم جوابش سکوت بود، سکوت و سکوت ... اینبار به فارسی گفت:
- یه هفته است که صداتو نشنیدم !
اینبار برعکس همیشه لبخند روی لبم شکل نگرفت. دندون روی لب پایینم کشیدم. دنیل خم شد ... سرش رو گذاشت روی سینه ام و گفت:
- نمی دونم چطور باید بهت ثابت بکنم که از این جریانات تا چه حد ناراحتم! شاید من باید بیشتر مراقبت می بودم. شاید باید با جیمز در این مورد حرف می زدم که تنهات نذاره. شاید باید برات مراقب می ذاشتم. شاید باید خیلی کارا می کردم که نکردم. نمی تونم بگم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده! چون نشده ... چون روح تو آسیب دیده و این برای من خیلی زجر آوره. من همیشه خواستم کمکمت کنم اما هیچ وقت نتونستم! همیشه تیرم به سنگ خورده. تازه داشتم حس می کردم تو داری منو می بخشی، اما باز با یه اتفاق دیگه همه چیز به صورت اول برگشت. من مهم نیستم! من هرگز مهم نیستم! مهم تویی عزیزم. مهم اینه که یه هفته است برای من لبخند نزدی. باهام حرف نزدی! زیر لب به فارسی غر نزدی، افسون! افسون بهم بگو که خوب می شی ... دارم کم می یارم ...
دوست داشتم باهاش حرف بزنم، اما توانش رو نداشتم! این چیزی بود که دنیل درک نمی کرد. سکوت من اختیاری نبود. حالت سنگینی بود که بی اراده دچارش شده بود. انگار زبونم از دیدن اون همه واقعه سنگین بند اومده بود و قصد تکون خوردن هم نداشت! دنیل چشماشو بست. دستش پیچیده شد دور شکمم، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- دوست داری بریم سر خاک مادرت؟ آره افسون؟!
دوست داشتم، اما نه الان! نمی خواستم منو با این وضعیت ببینه ... مامان غصه می خورد! پس بازم عکس العملی نشون ندادم. دنیل با دست راستش دست چپمو گرفت و انگشتامو فشار داد. گفت:
- چی خوشحالت می کنه؟! تنها زنی هستی که از دیدن ناراحتی و بغضش دنیام ویرون می شه. دلت برای من نمی سوزه افسون؟!
چرا می سوخت! خیلی هم می سوخت. تلاش کردم حرفی بزنم ، تلاش کردم قطره ای اشک بریزم اما در هر صورت نا موفق بودم. سرش رو از روی شکمم برداشت. چرا چشماش اینقدر پر التماس بودن! دنیل پر از ابهتم رو اینجوری تا حالا ندیده بودم! دستش رو اورد بالا، زیر پلک هام کشید و گفت:
- دوست داری بریم سوار چرخ و فلک بشیم؟ مثل دفعه قبل؟
فقط نگاش کردم، سرد و یخی! لباشو روی هم فشار داد و گفت:
- میخوای عصرونه رو توی باغ بخوریم؟
بازم سکوت بود و سکوت و سکوت. یه دفعه از جا بلند شد و با صدای بلند داد کشید:
- کرولایــــــن!
چیزی طول نکشید که در باز شد و کرولاین پرید توی اتاق، دنیل آهی کشید و با تحکم گفت:
- خانومو اماده کن، می خوام ببرمش بیرون ...
کرولاین زیر لب چشمی گفت و رفت سمت کمد لباس هام. دنیل راه افتاد سمت در اتاق، جلوی در ایستاد و دوباره گفت:
- کرولاین! خیلی آروم باهاش برخورد می کنی! فهمیدی؟
کرولاین باز زیر لب چیزی شبیه چشم زمزمه کرد و اومد به طرف من. دنیل از اتاق خارج شد. حوصله مقاومت کردن هم نداشتم. با کمک کرولاین آماده شدم و دنیل هم اومد توی اتاق. اونم لباس پوشیده و آماده بود. بدون حرف اومد به سمتم. دستاشو جلو آورد و بردشون زیر زانوهام و با یه حرکت منو کشید توی بغلش. بعد هم همونطور در سکوت رفت از اتاق بیرون و با سرعت از پله ها پایین رفت و از ساختمون خارج شد. یکی از خدمتکارها با دیدن ما سریع در ماشین دنیل رو باز کردن و دنیل منو گذاشت روی صندلی جلو. نمی دونستم چه قصدی داره و می خواد منو کجا ببره؟ برام هم اهمیتی نداشت! عین یه مجسمه روی صندلی نشسته بودم و حرف هم نمی زدم. چشم دوخته بودم به روبرو. دنیل هم در سکوت می رفت. کم کم جاده ها حالت سربالایی پیدا کردن. داشتم چراغ های برایتون رو می دیدم. داشتیم از یه جایی شبیه تپه بالا می رفتیم. به انتهای بلندی که رسید توقف کرد ...

حالا من بودم و دنیل و یه تپه بلند و چراغ های شهر زیر پام. دنیل رفت پایین ... تکیه داد به ماشین. سیگارشو در اورد و آتیش زد. سر جا خشکیده بودم انگار. چقدر دوست داشتم پیاده بشم و از ته دل داد بزنم. اونقدر داد بزنم که شاید خدا صدامو بشنوه. به سختی خودمو از جا کندم. دستم رو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم. رفتم پایین. دنیل با دیدنم فقط نگام کرد. یه نگاه مملو از نگرانی، رفتم جلو. نگاهی به زیر پام انداختم. همه سبزه بود. اون دورها می شد اقیانوس رو دید. حضور دنیل رو کنارم حس کردم. با صدای آروم گفت:
- وقتایی که خیلی دلم می گیره و دوست دارم خودمو تخیله کنم می یام اینجا. خیلی بهم کمک می کنه. اینجا می تونی داد بکشی ... هر چقدر که دلت می خواد. من که واقعا بهش نیاز دارم! تو رو نمی دونم ...
ازم فاصله گرفت. به اندازه چند قدم و ناگهان فریادش سکوت رو شکافت. فقط داد می کشید. بدون اینکه حرفی بزنه فقط داد می زد! شاید سی ثانیه بی وقفه داد کشید، حس کردم صداش گرفته، عقب گرد کرد سمت ماشین. شاید برعکس اینکه آروم بشه تازه حالش بدتر شده بود. کاش منم می تونستم عین اون داد بزنم. خودمو خالی کنم! گله کنم! گریه کنم! یه قدم دیگه رفتم جلو. دستامو از هم باز کردم. چشمامو بستم ... دهنمو باز کرد. حرف زدن هم برام سخت بود چه برسه به فریاد زدن! دوست داشتم اسم دنیل رو فریاد بزنم. به سختی طلسم رو شکستم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- دنیل!
کم کم صدام رو داشتم پیدا می کردم و احساس خلا وجودم داشت پر می شد. لبخند نشست روی لبم. چیزی که خیلی وقت بود از لبهام فراری بود! دوباره سعی کردم و اینبار بلند تر ...
- دنیــل!
دیگه برام راحت شده بود. خندیدم، یه خنده بی صدا ولی کشدار. دوباره گفتم:
- دنـــیــــل!
و اینبار بلند تر از بار قبل ، حضورش رو پشت سرم حس کردم. خندیدم ... با صدا ... دوباره گفتم:
- دنیـــــــــــــل!
می خندیدم و داد می کشیدم:
- دنــــی! دنــــــــی! دنــــــــــــــی!
دیگه نمی تونستم بخندم. فریاد کشیدم:
- خدایــا! چــــــــــــــــــرا؟
باد صدام رو بر می گردوند. حنجره ام داشت زخم می شد، سوزششو حس می کردم اما اهمیتی نداشت. گفتم:
- خســـــــته ام! خدا خســـــــــــته ام!
بالاخره به گریه افتادم، بعد از یه هفته سکوت، حالا دوست داشتم زار بزنم. دنی دیگه طاقت نیاورد. اومد به سمتم ... منو کشید توی بغلش و جایی کنار لاله گوشم رو بوسید. می لرزیدم ... همه بدنم داشت می لرزید. با هق هق گفتم:
- دنی کی تموم می شه؟ کی تموم می شه این زجرای من! دنی اون می خواست بهم تجاوز کنه. دنی مگه من دخترش نبودم؟! به خاطر غریزه اش می خواست منو نابود کنه.
دنیل هیچی نمی گفت و این چقدر برای زن ها مفیده! سکوت محض و اجازه دادن برای حرف زدن. دنیل بهم اجازه داد حرف بزنم. هر چیزی که دوست دارم. از هر جایی که دوست دارم. از هر جایی که دوست ندارم! و من گفتم، گفتم، اینقدر گفتم که دهنم کف کرد! وقتی حرفام تموم شد دنیل خیلی کوتاه گفت:
- همه چیز به پایان خودش رسیده! از این به بعد زندگی تو مملو از آرامشه. بهت اطمینان می دم! دیگه نمی ذارم چیزی آزارت بده!
به این اطمینان خاطر نیاز داشتم. پیشونیمو بوسید. منو نشوند توی ماشین و خودش هم سوار شد. بازم سکوت ... می خواست اجازه بده با خودم کنار بیام و من چقدر مدیونش بودم. نزدیک ویلا که رسیدیم چرخید به سمتم. لبخندی زد و گفت:
- اگه بگم از شنیدن صدای دوباره ات به اندازه یه دنیا خوشحالم شاید باورت نشه!
اینبار جواب لبخندش لبخند بود ... گفت:
- دنیا رو می دم اما در ازاش فقط همین لبخند رو می خوام.
لبخندم عمیق تر شد اما چیزی نگفتم، گفت:
- حاضری امشب شام رو بریم توی بهترین رستوران لندن بخوریم؟
نگاهی به سر تا پای خودم انداختم. یه پیرهن کوتاه تا روی زانو از جنس نخی تنم بود و روش یه ژاکت بافتنی نازک کرم رنگ پوشیده بودم. نیم بوت های کرم و آبی هم پام بود، و به نظر خوب بودم، اما رسمی نبودم! من من کردم:
- اوممم! خب ...
با کنجکاوی گفت:
- خب؟!
- به نظر ظاهرم خیلی هم مناسب نیست.
اخم کوتاهی کرد و گفت:
- این حرفا چیه؟ به این خوبی! می خوای مخالفت کنی؟
با لبخند گفتم:
- چقدر هم که تو گوش کردی! ویلا رو رد کردیم.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و و سرعتشو بیشتر کرد.
خوشحال بودم، اما نه در اون حدی که از مصائب از سر گذشته ام غافل بشم. هنوز هم چند دقیقه به چند دقیقه اخم بین ابروهامو خط می انداخت. اما می دونستم که بازم مثل بقیه بدبختی هام می تونم باهاش کنار بیام. انگار این تو ذات افسون بود! بدبختی و صبر .. بدبختی و صبر ... گوشیم توی کیفم به صدا در اومد. دنیل یه گوشی جدید برام گرفته بود! گوشی رو از کیفم در آوردم. ادوارد بود ... ناخوداگاه قیافه ام در هم شد و دستم لرزید. نمی دونم چرا اما دیگه اصلا دوست نداشتم با ادوارد رابطه ای داشته باشم! حتی به عنوان یه دوست معمولی. دنیل داشت با حیرت نگام می کرد. نمی دونم چی توی چشمام دید که با یه حرکت گوشیو از دستم بیرون کشید و نگاه به شماره کرد. آه کشیدم. با نگرانی نگاش کردم. دوست نداشتم در موردم بد قضاوت کنه. من از روی شیطنت کارهایی کرده بودم اما نه در حدی که الان بخوام تاوانشو پس بدم! دنیل اخم کرد و گفت:
- ادوراد با تو چی کار داره؟
قبل از اینکه چیزی بگم خواست جواب بده که ادوراد قطع کرد. گوشی رو بهم برگردوند و گفت:
- نگفتی ...
به تته پته فتاده بودم! نمی دونم چه مرگم بود! اینجوری بیشتر بهم شک می کرد اما حالم دست خودم نبود. گفتم:
- خب ... خب بعضی وقتا بهم زنگ می زنه ...
- و دلیلش چیه؟
- خودت ... خودت شماره م رو بهش دادی.
- می دونم! الان دارم ازت می پرسم دلیل تماسای ادوارد چیه؟ یه روز بهم گفتی ادوارد پیشنهاد کرده بری پیشش زندگی کنی و من بهت گفتم دوست ندارم زیاد با ادوارد گرم بگیری؟ دلیل اینکه هنوز بهت زنگ می زنه چیه؟
سرمو انداختم زیر. جوابی نداشتم بهش بدم. حداقل الان جوابی نداشتم! پس سکوت رو ترجیح دادم. دنیل گفت:
-نمی خوام شیرینی حرف زدن تو رو خراب کنم. پس امشب بیخیالش می شیم، اما بعداً باید در موردش حرف بزنیم ... حتماً!
بازم سکوت کردم. جلوی یه رستوران نگه داشت و هر دو پیاده شدیم. روی گوشیم اس ام اس اومد. ادوارد نوشته بود :
- من نگرانتم عزیزم ! دووثی یه چیزایی می گه! چرا جواب نمی دی؟
حتما دوروثی جریان لئونارد رو به گوشش رسونده بود! می دونستم که دوروثی با همه وجود دوست داره منو به برادرش بچسبونه! اما یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم و اون این بود که چرا با وجود اینکه از رابطه من و ادوارد خبر داشت حرفی به دنیل نمی زد؟! کمی عجیب بود! اس ام اس ادوارد رو پاک کردم. دنیل داشت موشکافانه نگام می کرد اما من توجهی نکردم و گوشی رو انداختم توی کیفم. وقتش بود ادوارد رو هم بفرستم جایی که متیو و جیمز رو فرستادم. همراه دنیل وارد رستوران شدیم. قیافه دنیل پکر بود ... دلیلش رو نمی دونستم ، اما خودم هم به قدری ذهنم مشغول بود که فرصت کنجکاوی در مورد اونو نداشتم. گاهی ذهنم پر از لئونارد می شد ... گاهی پر از فردریک ... گاهی پر از جیمز .... گاهی هم متیو! هر از گاهی ادوارد سرک می کشید و این وسط صدای دنیل می شد مزید بر علت. اون شب .... شبی که لئوناردو منو دزدید ... دنیل یه چیزی می خواست بهم بگه. باید توی یه فرصت مناسب ازش بپرسم چی می خواسته بگه ...
***
- دایه کجا می رین؟
دایه برام پشت چشمی نازک کرد ، می فهمیدم دوستم داره، اما بلد نبود ابرازش کنه ، نمی شد بهش خرده بگیرم. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- چند روز می رم خونه خواهرم ...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
- چند روز!
بی توجه به تعجبم گفت:
- بله چند روز. این چند وقت هوای دنیل رو داشته باش. همه خدمتکارها مرخصی گرفتن و خونه خلوته! فقط نگهبانا هستن ، مراقب باش دنیل غذاشو بخوره!
وقتی دایه نبود کی قرار بود برامون غذا درست کنه؟! این مهم نبود مهم این بود که چرا همه با هم دارن می رن؟! با صدای پس رفته گفتم:
- حتی کرولاین؟!
- حتی کرولاین. خیلی خب من دیگه دارم می رم ... بیشتر از این سفارش نمی کنم. مراقب خودت و بیشتر از اون مراقب دنیل باش! به زودی مادرش می خواد بیاد اینجا. همراه با خواهرش ... کاری نکن که لاغر بشه!
با تعجب نگاش کردم مگه من از دنیل کار می کشیدم که لاغر بشه! چرا دایه اینقدر مشکوک بود. در کمتر از یک ساعت همه خدمتکار ها رفتن، دنیل نبود که علتش رو ازش بپرسم. رفتم توی اتاقم. توی اون خونه درندشت وحشت کرده بودم! عصر بود و تا اومدن دنیل یکی دو ساعتی مونده بود. با کلافگی توی اتاق قدم زدم، اگه نگهبانا نبودن صد در صد سکته می کردم. خوبه لئوناردو به درک واصل شده بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد ...

خوشحال بودم، اما نه در اون حدی که از مصائب از سر گذشته ام غافل بشم. هنوز هم چند دقیقه به چند دقیقه اخم بین ابروهامو خط می انداخت. اما می دونستم که بازم مثل بقیه بدبختی هام می تونم باهاش کنار بیام. انگار این تو ذات افسون بود! بدبختی و صبر .. بدبختی و صبر ... گوشیم توی کیفم به صدا در اومد. دنیل یه گوشی جدید برام گرفته بود! گوشی رو از کیفم در آوردم. ادوارد بود ... ناخوداگاه قیافه ام در هم شد و دستم لرزید. نمی دونم چرا اما دیگه اصلا دوست نداشتم با ادوارد رابطه ای داشته باشم! حتی به عنوان یه دوست معمولی. دنیل داشت با حیرت نگام می کرد. نمی دونم چی توی چشمام دید که با یه حرکت گوشیو از دستم بیرون کشید و نگاه به شماره کرد. آه کشیدم. با نگرانی نگاش کردم. دوست نداشتم در موردم بد قضاوت کنه. من از روی شیطنت کارهایی کرده بودم اما نه در حدی که الان بخوام تاوانشو پس بدم! دنیل اخم کرد و گفت:
- ادوراد با تو چی کار داره؟
قبل از اینکه چیزی بگم خواست جواب بده که ادوراد قطع کرد. گوشی رو بهم برگردوند و گفت:
- نگفتی ...
به تته پته فتاده بودم! نمی دونم چه مرگم بود! اینجوری بیشتر بهم شک می کرد اما حالم دست خودم نبود. گفتم:
- خب ... خب بعضی وقتا بهم زنگ می زنه ...
- و دلیلش چیه؟
- خودت ... خودت شماره م رو بهش دادی.
- می دونم! الان دارم ازت می پرسم دلیل تماسای ادوارد چیه؟ یه روز بهم گفتی ادوارد پیشنهاد کرده بری پیشش زندگی کنی و من بهت گفتم دوست ندارم زیاد با ادوارد گرم بگیری؟ دلیل اینکه هنوز بهت زنگ می زنه چیه؟
سرمو انداختم زیر. جوابی نداشتم بهش بدم. حداقل الان جوابی نداشتم! پس سکوت رو ترجیح دادم. دنیل گفت:
-نمی خوام شیرینی حرف زدن تو رو خراب کنم. پس امشب بیخیالش می شیم، اما بعداً باید در موردش حرف بزنیم ... حتماً!
بازم سکوت کردم. جلوی یه رستوران نگه داشت و هر دو پیاده شدیم. روی گوشیم اس ام اس اومد. ادوارد نوشته بود :
- من نگرانتم عزیزم ! دووثی یه چیزایی می گه! چرا جواب نمی دی؟
حتما دوروثی جریان لئونارد رو به گوشش رسونده بود! می دونستم که دوروثی با همه وجود دوست داره منو به برادرش بچسبونه! اما یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم و اون این بود که چرا با وجود اینکه از رابطه من و ادوارد خبر داشت حرفی به دنیل نمی زد؟! کمی عجیب بود! اس ام اس ادوارد رو پاک کردم. دنیل داشت موشکافانه نگام می کرد اما من توجهی نکردم و گوشی رو انداختم توی کیفم. وقتش بود ادوارد رو هم بفرستم جایی که متیو و جیمز رو فرستادم. همراه دنیل وارد رستوران شدیم. قیافه دنیل پکر بود ... دلیلش رو نمی دونستم ، اما خودم هم به قدری ذهنم مشغول بود که فرصت کنجکاوی در مورد اونو نداشتم. گاهی ذهنم پر از لئونارد می شد ... گاهی پر از فردریک ... گاهی پر از جیمز .... گاهی هم متیو! هر از گاهی ادوارد سرک می کشید و این وسط صدای دنیل می شد مزید بر علت. اون شب .... شبی که لئوناردو منو دزدید ... دنیل یه چیزی می خواست بهم بگه. باید توی یه فرصت مناسب ازش بپرسم چی می خواسته بگه ...
***
- دایه کجا می رین؟
دایه برام پشت چشمی نازک کرد ، می فهمیدم دوستم داره، اما بلد نبود ابرازش کنه ، نمی شد بهش خرده بگیرم. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- چند روز می رم خونه خواهرم ...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
- چند روز!
بی توجه به تعجبم گفت:
- بله چند روز. این چند وقت هوای دنیل رو داشته باش. همه خدمتکارها مرخصی گرفتن و خونه خلوته! فقط نگهبانا هستن ، مراقب باش دنیل غذاشو بخوره!
وقتی دایه نبود کی قرار بود برامون غذا درست کنه؟! این مهم نبود مهم این بود که چرا همه با هم دارن می رن؟! با صدای پس رفته گفتم:
- حتی کرولاین؟!
- حتی کرولاین. خیلی خب من دیگه دارم می رم ... بیشتر از این سفارش نمی کنم. مراقب خودت و بیشتر از اون مراقب دنیل باش! به زودی مادرش می خواد بیاد اینجا. همراه با خواهرش ... کاری نکن که لاغر بشه!
با تعجب نگاش کردم مگه من از دنیل کار می کشیدم که لاغر بشه! چرا دایه اینقدر مشکوک بود. در کمتر از یک ساعت همه خدمتکار ها رفتن، دنیل نبود که علتش رو ازش بپرسم. رفتم توی اتاقم. توی اون خونه درندشت وحشت کرده بودم! عصر بود و تا اومدن دنیل یکی دو ساعتی مونده بود. با کلافگی توی اتاق قدم زدم، اگه نگهبانا نبودن صد در صد سکته می کردم. خوبه لئوناردو به درک واصل شده بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد ...

اما هر چه به سالن نزدیک تر می شد حیرتم بیشتر می شد. درست مثل اون شب همه چراغ ها خاموش بود. فقط دیوارکوب ها روشن بودن. درست مثل همون شبی که با دنیل رقصیدیم. یا دیدنش سر جام ایستادم. وسط سالن دست به سینه ایستاده بود و داشت با لبخندی کنترل شده نگام می کرد. توی نگاهش یه دنیا عشق برق می زد که منو از خود بیخود می کرد. آروم اومد به سمتم. با قدم های استوار و محکم. من روی یه پله مونده به آخر متوقف شده بودم. خدایی دنیل نفس گیر شده بود ! کت شلوار مشکی مات. پیرهن سفید همراه با کروات بنفش کمرنگ. دستشو به سمتم دراز کرد. دستم می لرزید ... پاهام هم همینطور. دستمو بردم به سمتش. نوک انگشتامو محکم توی دستش کشید و من بقیه پله ها رو رفتم پایین ...
هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم. انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی. چسبیده به دیوار، زیر یکی از دیوار کوب ها و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ. دنیل دستم رو کشید وسط سالن. خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد. بازم صدای موسیقی مورد علاقه من. اما اینبار با صدای خودم. با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد. کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:
- با من می رقصی؟
سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم. دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم. کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:
- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!
و من بی اختیار گفتم:
- منم ...
کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم. سرم رو روی سینه اش گذاشت. یکی از دستاش فرو رفت توی موهام. باز صداش بلند شد:
- جعد این موها دنیای منه ...
سرمو گرفتم بالا. چشماش روشن تر از همیشه شده بودن. عین خودش آروم گفتم:
- و رنگ این چشما دنیای من ...
چشماشو با لذت بست و لبخند زد. باز سرم رو توی سینه اش پنهون کردم. چه آرامشی داشتم توی آغوشش. بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:
- چه حسی داری؟
- آرامش ...
- و؟
- اعتماد ...
- و؟
- امنیت ...
- و؟
چی می خواست بشنوه؟ می خواست اعتراف بگیره؟ دیگه نه! اینبارنوبت اون بود که حرف بزنه. خندیدم ... کشدار ولی با صدای آهسته. آروم گفتم:
- خودت چی؟
به هم نگاه نمی کردیم. اما احساس همو خیلی خوب درک می کردیم. با صدای آرومی گفت:
- فقط عشق!
قلبم لرزید. باید یه چیزی می گفتم، اما چی؟! ترجیح دادم بازم سکوت کنم، بعضی وقتا سکوت بهترین جواب برای عشقه! ایستاد. دیگه منو توی آغوشش عین گهواره تکون نمی داد. ناچاراً منم ایستادم. سرمو آورد سمت صورتش بالا. اینکه آروم حرف می زد برام خیلی شیرین بود:
- می دونی که من چند سالمه! می دونی که یه سر دارم و هزار سودا، می دونی که زیبایی و افسونگر، می دونی که با هر مردی باشی اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمین می شه!
فقط نگاش می کردم. آب دهنم رو قورت دادم. لحظه ای که منتظرش بودم داشت می رسید. لحظه ای که همیشه فکر می کردم روز بعدش روز انتقاممه! اما الان می دونستم که روز دیگه بهترین روز زندگیمه! کمی ازم فاصله گرفت. با یه دستش یکی از دستامو گرفت و با دست دیگه از توی جیب کتش جعبه ای رو خارج کرد. چشمامو بستم، لابد برام هدیه خریده! توی دلم نالیدم:
- یالا بگو! یالا دنیل ... بگو دوستم داری تا همین الان خودمو بندازم توی بغلت.
با صدای دنیل چشمامو باز کردم:
- با من ازدواج می کنی عشق من؟
روی دو زانو نشسته بود و یه حلقه رو گرفته بود به سمتم، اگه بگم یه دور سکته کردم و خدا شفام داد دروغ نگفتم! دهنم اندازه یه غار باز مونده بود! فکر هر چیزی رو می کردم جز ازدواج با دنیل! منتظر بودم فقط ازش بشنوم که دوستم داره ، اما برای ازدواج .... وای خدای من! قفسه سینه ام با هیجان بالا و پایین می شد. دو دستم رو بردم بالا و گرفتم جلوی دهنم. از زور شوق اشک توی چشمام جمع شده بود. با بغض نالیدم:
- اوه دنیل ...
دنیل از روی دو زانو بلند شد و منو کشید توی بغلش. دستامو دور شونه اش پیچیدم و با همه احساسم گفتم:
- خیلی دوستت دارم دنی، خیلی زیاد!
و دنیل توی لاله گوشم گفت:
- دیوونه توام افسون ... منو توی این سن به قدری عاشق کردی که جوونک بیست ساله به گرد پام هم نمی رسه! می خوام به خاطرت دیوونگی کنم. می فهمی؟

دهنمو چسبوندم به شونه دنیل. می خواستم جلوی جیغ زدنم رو بگیرم. برام مهم نبود کت دنی رژ لبی بشه. باید یه طوری خودمو تخلیه می کردم. آخر هم طاقت نیاوردم، از تو بغلش اومدم بیرون و در حالی که عین بچه ها ورجه وورجه می کردم پشت سر هم گفتم:
- آره ... آره ... آره!
دنیل با خنده به من خیره شده بود. من دور خودم می چرخیدم و از ذوق می خندیدم! خدایا ازت ممنونم! انگار اینبار واقعا داری نگام می کنی! واقعا دوست داری من خوشبخت بشم. خوشبختی من کنار دنیل بود. کنار کسی که خوشبختی مامانمو گرفت. نذاشتم این افکار آزارم بده. مطمئن بودم که الآن مامان هم از توی بهشت داره به خوشبختی دخترش لبخند می زنه. دنیل حلقه رو از جعبه بیرون آورد و اومد به سمتم. به زور منو نگه داشت و حلقه رو توی انگشتم فرو کرد. اندازه اندازه بود. با ذوق نگاش کردم و پریدم توی بغل دنیل. یه جوری که یه لحظه نزدیک بود تعادلشو از دست بده و از عقب هر دو پخش زمین بشیم، اما خودشو کنترل کرد. پامو دور کمرش پیچیدم و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه لبهامو چسبوندم روی لبهاش. توی کمرم چنگ انداخت و این بیانگر هیجانش بود. دیوونه وار همو می بوسیدیم. صدای موسیقی هم زمینه خاطرات عاشقانه مون شده بود. همه چیز از ذهنم پر زده بود. انتقامم ... دوروثی ... ادوارد ... جیمز ... متیو ... فردریک ... فقط دنیل رو می دیدم و توی چشمای اون هم فقط خودمو. خواستم ازش جدا بشم که اجازه نداد و منو محکم تر به خودش فشار داد. سرمو کشیدم کنار گوشش و گفتم:
- دنیای منو رنگی کردی ...
و در جواب شنیدم:
- و تو دنیای منو خاکستری کردی، درست همرنگ چشمات ...
بازم بوسه ... بازم عشق ... بازم دیوونگی ... دستشو از روی کمرم سر داد سمت بندینه های پشت لباس. جلوشو نگرفتم ... شاید الان وقتش بود. وقت کاری که من می خواستم جلو بندازمش. اما نشد ... اراده دنیل این اجازه رو بهم نداد. بندینه ها یکی یکی باز می شدن و من لحظه به لحظه مشتاق تر ... تماس دستش رو کمرم دیوونه م کرده بود. سرشو اورد توی گردنم و همراه با نفسای داغش گفت:
- خیلی کوچولوئی ... اما ... امشب می خوام به خاطرم بزرگ بشی ... می شی ... آره افسون؟
در جوابش آخرین بندینه رو خودم کشیدم و گفتم:
- بهت نیاز دارم!
لباس افتاد روی پارکت ها، آخرین حرفی که بینمون رد و بدل شد جمله دنیل بود:
- مدت هاست که بهت نیاز دارم ...
***
کیک رو زدم سر چنگال و بردم جلوی دهن دنیل. روی پاهاش نشسته بودیم. پیرهن سفید دنیل تنم بود. خود دنیل نیمه برهنه روی تخت دراز کشیده بود. کیک رو خورد و بهم لبخند زد. کمرمو گرفتم و خودمو لوس کردم:
- آی ...
دنیل از جا پرید. دستشو گذاشت توی کمرم و گفت:
- درد داری؟
با لوس بازی گفتم:
- آره ... فکر کنم وقتشه!
با تعجب گفت:
- وقت چی؟
- به دنیا اومدن بچه ...
با خنده زد پس گردنم و گفت:
- دیوونه! ترسیدم ...
از ته دل قهقهه زدم و یه تیکه دیگه از کیک رو خوردم. چنگال رو از دستم گرفت. تکه ای کیک برداشت و گفت:
- نوبت به دنیا اومدن بچه مون هم می رسه! چی فکر کردی ؟
با دهن پر از کیک فقط تونستم چشمامو براش گرد کنم و نگاش کنم. نمی شد حرف بزنم. غش غش خندید و با عشق منو کشید توی بغلش :
- ای جانم! یه بچه که مامانش تو باشی، یه مامان کوچولو!
کیک رو قورت دادم و گفتم:
- لوس نشو! باید منو ببری جهان گردی ...
بازومو چنگ زد و گفت:
- جهان گردی هم می برمت، تو هر چی بگی مگه می تونم چیزی جز چشم بگم؟
عین گربه گوله شدم توی بغلش و گفتم:
- منو خیلی دوست داری؟
- یه دنیا!
- می یای بریم شنا؟
- افســــون!
- جون من ...
از جا بلند شد و گفت:
- پس می ریم استخر توی زیر زمین ...
سرمو کج کردم و دوتایی رفتیم به سمت زیر زمین. خوبه خدمتکارها نبودن! با دیدن منو دنیل با اون وضع و ظاهر همه شون کپ می کردن! پیرهن دنیل رو در آوردم، پرت کردم اون طرف. دست همو گرفتیم، من با هیجان گفتم:
- یک ، دو ، سه ...
هر دو با هم شیرجه زدیم. آب دورمون رو گرفت، اما دست همو رها نکردیم. امیدوارم بودم هر وقت مشکلات هم دورمون رو اینجوری گرفتن دست همو رها نکنیم. دنیل تکیه گاه من بود اگه از دستش می دادم مسلما فرو می ریختم ...

پاهامو بغل کرده بودم و داشتم به داد و هوارهای دوروثی گوش می کردم. گاهی گریه می کرد، گاهی جیغ می کشید. گاهی به من و فک و فامیلم فحش می داد. وقتی اسم فردریک و لئونارد رو برد شکی که بهش کرده بودم به بقین تبدیل شد. مطمئن بودم کسی که لئونارد رو از توی زندان بیرون آورده خودش بوده. شاعر میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت ،دوم کسی! بیچاره خواستی منو حذف کنی خبر نداشت همه چیز برعکس می شه. سعی کردم ذهنم رو بکشونم به یک ساعت قبل. من و دنیل روی کاناپه نشیمن نشسته بودیم و داشتیم میوه می خوردیم. اون انگور می ذاشت توی دهن من و من توت فرنگی می کردم توی دهن اون. هر دو غرق هم و به دنبال لذت بیشتر. داشتیم با هم حرف می زدیم. راجع به مراسم ازدواجمون و اینکه مامانش به زودی قراره بیاد. گفت در مورد من با مامان و خواهرش حرف زده و اونا می خوان بیان منو ببینن! البته نگفته بود من دختر همون زنی هستم که یه روز بدبختش کرده و منم داشتم همه سعیم رو می کردم که نفرتم از مامانش رو توی قلبم پنهون کنم تا بتونم باهاش خوب برخورد کنم و همون لحظه اول نپرم خرخره اش رو بجوم! میوه می خوردم و هر از گاهی وسط حرفای دنیل ابراز نظر می کردم که یهو با جیغ دوروثی پریدم بالا :
- دنیل! هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
دنیل هم مثل من جا خورده بود، اما خیلی زودتر از من به خودش اومد ...
- چی شده دوروثی؟ این چه وضعشه؟
- این سوالیه که من باید از تو بپرسم! چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ دفترت هم که نرفتی. تلفن خونه رو هم که کسی نیست جواب بده! خونه چرا اینقدر سوت و کوره!
- دوروثی ... تو حق نداری منو بازخواست کنی!
- من حق هر کاری رو دارم، تو نامزد منی و من باید از کارات سر در بیارم.
دنیل به من نگاه کرد. سعی کردم از نگاهم چیزی نفهمه. خون داشت خونمو می خورد. دوست داشتم بلند شم یه مشت بکوبم پای چشم دوروثی و بعدش با غرور بگم دنیل دیگه نامزد تو نیست، نامزد منه! اما به خاطر دنیل جلوی خودم رو گرفتم. دنیل از جا بلند شد و گفت:
- دوروثی فکر کنم بهتر باشه با هم حرف بزنیم.
دوروثی با خشم داد کشید:
- چه حرفی؟ باید اول جواب منو بدی.
- باشه جوابت رو می دم. بیا بریم توی اتاقم. اینجا نمی شه.
سریع یه قدم رفتم جلو و گفتم:
- دنیل ...
دنیل دستشو بالا آورد و گفت:
- نگران نباش افسون، خواهش می کنم.
سر جام متوقف شدم. دوروثی با تعجب نگام کرد. نموندم که نگاشو ببینم. زودتر از اون دو تا از نشیمن خارج شدم و رفتم توی اتاقم. از همون لحظه ای که دنیل همه چیز رو برای دوروثی گفت تا الان دوروثی فقط داد کشید. سرم داشت منفجر می شد. بهتر بود من دخالت نکنم. دوست داشتم برم توی اون اتاق و بهش بگم صداشو ببره، اما نباید این کار رو می کردم. کمی که فکر کردم دیدم دوروثی واقعاً باخته! این همه وقت روی دنیل کار کرده بود و وقتی داشت اونو به دست می اورد خیلی راحت من از چنگش درش آوردم. حق داشت ناراحت باشه، حق داشت به زمین چنگ بزنه! یه ربع بعد صدا ها خوابید. فقط صدای هق هق دوروثی می یومد. طبق عادت قدیمیم گوشمو چسبودنم به در، صدای دنیل رو شنیدم:
- دوروثی ... خودت بهتر از هر کسی می دونی که عاشق من نبودی! تو دیگو رو دوست داشتی. اگه پدرت جلوت رو نگرفته بود، الان با اون ازدواج کرده بودی . اصلا نمی دونم چی شد که یهو به من پناه آوردی. اما قسم می خورم با وجود همه تلاش هایی که میکردی هیچ وقت نتونستی سردی چشمات رو مخفی کنی! تو دیگو رو از دست داری و شاید من شدم وسیله ای برای ارضای حس خودخواهیت. در هر صورت برای اینکه فکر نکنی تو زندگی با من چیزی رو از دست دادی یکی از آپارتمانای توی لندنم رو به نامت کردم. نمی خوام با دلخوری از هم جدا بشیم. عشق دست خود آدم نیست. تو باید منو درک کنی. از همون دیدار اول ... وقتی افسون رو دیدم دلم لرزید. هیچ ربطی به اون نداره این حس. روزای اول اون منو هنوز ندیده بود. اما من یواشکی نگاش می کردم و از لرزش قلبم حیرت زده می شدم! حسی در برابرش داشتم که در برابر هیچ کس نداشتم! فکر می کردم ترحم و دلسوزیه! فکر می کردم عذاب وجدانه، اما نبود! من عشق گمشده ام رو پیدا کرده بودم. وقتی اومد پیشم روز به روز حسم قوی تر شد. خواستم باهات ازدواج کنم خواستم پا بذارم روی دلم ... اما این ظلمی بود در حق هر جفتمون ! پس رفتم سمت دلم. توام بد کردی دوروثی ... تو چندان مظلوم واقع نشدی. بدبختی اینجاست که گاهی یادت می ره من چقدر نفوذ دارم! فکر می کنی نمی دونم لئونارد رو آزاد کردی و آدرس افسون رو بهش دادی؟! من همه چیز رو می دونم. حتی می دونم تو دستور دادی موبایل افسون رو سر به نیست کنن و خودت یکی دیگه براش خریدی. اما هیچی بهت نگفتم، فقط به خاطر اینکه قرار نبود دیگه توی زندگیم باقی بمونی. متاسفم! هم برای خودم هم برای تو که گاهی خودخواهی و غرور چشماتو کور می کنه. روزای خوبی رو با هم گذروندیم. برات آرزوی خوشبختی می کنم! بعد از اینکه ازدواج با افسون صورت بگیره در مورد دیگو با سر پائولو صحبت می کنم. قول می دم که راضیش کنم ...
صدای در اومد. فکر کنم دوروثی رفته بود، اما آیا واقعا رفته بود؟ یاد باید منتظر تهدیداتش می موندم؟

دایه برگشته بود، خدمتکارا هم اومده بودن. همه داشتن خودشون رو برای روبرویی با مامان و خواهر دنیل آماده می کردن. اما من هیچ حسی نداشتم! دنیل یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشت. مدام دور و برم می پلکید. خبر ازدواجمون مثل بمب ترکیده بود و احترام من توی خونه دو برابر شده بود. تنها کسی که انگار هیچی براش اهمیتی نداشت دایه بود! خیلی خشک و بی روح بین خونه جولان می داد و به خدمتکارا امر و نهی می کرد. اتاق من و دنیل رسما یکی شده بود و من شبا توی اتاق دنیل می خوابیدم. خودش که همیشه می گفت:
- اگه شبا سرت روی بازوم نباشه خوابم نمی بره!
و من هم دقیقاً همون حس رو داشتم. گاهی از احساسات شدیدش می ترسیدم. اینقدر منو غرق عشقش کرده بود که می موندم باید در جوابش چی بگم! من با اون همه افسونگری، در برابر قدرت عشق دنیل درمونده شده بودم ...
از دست غر غر های دایه پناه بردم به اتاق بنفش، مشغول وارسی کمدم شدم. شاید بهتر بود چند دست لباس آماده بخرم! صدای زنگ گوشیم بلند شد. با این خیال که دنیله با هیجان پریدم به سمتش، اما دنیل نبود. باز هم ادوراد بود. مثل همیشه ... خیلی وقت بود که دیگه جوابش رو نمی دادم. با اولتیماتومی هم که دنیل بهش داده بود جرئت نداشت دور و بر خونه آفتابی بشه. حتی دانشگاه هم نمی تونست بیاد چون دنیل رسما سرویس رفت و برگشت من شده بود. تنها راه ارتباطمون همون تلفن بود که من جواب نمی دادم. گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای ادوارد توی اتاق پیچید:
- نمی دونم گناهم چیه که دیگه نمی ذاری صداتو بشنوم! من از اول صادقانه باهات برخورد کردم. امید داشتم پاداش صداقتم مهربونی تو باشه نه این رفتار سرد. امروز دلیل رفتارات رو فهمیدم. اونم نه از زبون خودت ... از زبون دوروثی. ما خواهر و برادر قربانی خودخواهی دنیل شدیم، افسون! هنوز هم نمی تونم تو رو مقصر یا خودخواه بدونم. من هنوز هم دوستت دارم. دنیل به درد تو نمی خوره! بیشتر فکر کن. من منتظرت می مونم. یه روز پشیمون می شی. یه روز از اون خونه دلزده می شی. بدون در خونه من همیشه به روی تو بازه! چرا جوابمو نمی دی افسون؟ من اینقدر ترسناکم؟ خوشحال می شم اگه اجازه بدی حداقل گاهی اوقات صدات رو بشنوم.
بعد از این حرف بوق ممتد شنیده شد و تماس قطع شد. دلم براش سوخت. اون بیچاره هم دل به بد کسی بسته بود. دختری که با قلب سنگی رفت طرفش و کم کم عاشق مردی شد که شاید از هیچ نظر براش مناسب نبود. ادوارد یا حتی جیمز که خیلی وقت بود خودش رو گم و گور کرده بود یا متیو که دیگه جز نفرت چیزی توی چشماش وجود نداشت تقصیری نداشتن. مقصر عشق بود و قلاب های محکم و نفس گیرش. وقتی طعمه ش رو انتخاب می کرد دیگه رحم نمی کرد ...
***
این زن با نگاه کهربایی، زنی بود که روزی باعث آواره شدن مامان شده بود! دنیل کاش اینقدر دوستت نداشتم که مجبور بشم به خاطرت جلوی خودم رو بگیرم و نتونم چشمای مادرت رو از حدقه بکشم بیرون! زنیکه عوضی! نگاه مهربون، اما پر ابهتی داشت. هر چی که بود من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. اما از دایان خیلی خوشم اومد. مهربونی از نگاش چکه می کرد و وقتی منو در آغوش کشید یه لحظه حس کردم خدا بهم یه خواهر داده! چشمای عسلیش پر از شوق زندگی بود و حرف زدنش با دنیل مهربون و سرشار از انرژی و شیطنت. مشخص بود دنیل هم خیلی دوسش داره! دایان با شیطنت گفت:
- دارم عمه می شم؟
من با چشمای گرد شده نگاش کردم و دنیل که داشت قهوه می خورد به سرفه افتاد. مادر دنیل که اسمش الیزابت بود دستی به پشت پسرش کشید و رو به دایان گفت:
- تو هیچ وقت نمی فهمی شرم یعنی چه!
دایان پا روی پا انداخت و گفت:
- اوه مامان! مگه من چی گفتم؟ خودت می دونی که دنیل هرگز زیر بار ازدواج نمی رفت. الان هم مسلماً افسون حامله است! دنیل مجبور شده ...
دنیل که گونه های سرخ شده من به خنده انداخته بودش سریع گفت:
- دنیل مجبور نشده دایان! دنیل عاشق شده!
دایان خودش رو زد به غش کردن و گفت:
- اولالا! هیشکی هم نه تو! دنی باور کنم؟
- بهم اعتماد کن ...
بعد نگاهی به من کرد، دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا اینجا عزیزم ...
از جا بلند شدم و کنارش روی کاناپه نشستم. الیزابت کمی خط روی پیشونی بلندش انداخت و گفت:
- دنیل ... چقدر چهره افسون برای من آشناست ...
یه لحظه بدنم لرزید. نه از ترس بلکه از نفرت! دستامو مشت کردم. دنیل که همه حواسش به من بود دستامو گرفت توی دستاش، به نرمی انگشتامو از هم باز کرد و رو به مادرش خیلی کوتاه گفت:
- اشتباه می کنی!
بعد چرخید سمت دایان و گفت:
- ازتون خواستم بیاین اینجا تا برای مراسم ما تصمیم بگیرین. خوب می دونین که من سر رشته ای تو اینجور کارا ندارم.
دایان دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- همه چیز رو بسپار به من! خودم درستش می کنم.
بعد دستش رو اورد بالا ، انگشتاشو از هم باز کرد و در حالی که با دست دیگه اش یکی یکی انگشتاشو خم می کرد گفت:
- اول باید بریم سر وقت کلیسا و کشیش ، بعدش لباس ... بعد کیک و گل ... مهمونا ... کارت دعوتا ...
دایان همینطور می گفت، اما من و دنیل فارغ از حرفای اون، توی نگاه هم حل شده بودیم، با حرکت لب گفتم:
- منو ببوس!
می خواستم اذیتش کنم، می دونستم محاله جلوی مادر و خواهرش منو ببوسه! اما در کمال حیرتم همینطور که دستامو توی دستش فشار می داد خم شد و منو بوسید! اونم یه بوسه طولانی که صدای دایان رو در آورد:
- هــــی! اینجا آدم نشسته! رعایت منو بکنین حداقل که دلم می خواد.
دنیل با یه بوسه کوتاه روی لبام ازم فاصله گرفت، بهم لبخندی زد و سرشو چرخوند سمت دایان، با خودخواهی گفت:
- همینه که هست ...
- اسم بچه تون رو من انتخاب می کنم بعد می رم.
دنیل با اخم گفت:
- اولا که بچه ما خودش پدر مادر داره دوما تو چه گیری دادی به بچه!
دایان با ناز خودشو باد زد و گفت:
- با این چیزی که من دارم از شما دو تا می بینم تا وقتی من هنو تو برایتون هستم افسون باردار می شه.
بی اختیار گفتم:
- وای نه!
دنیل غش غش خندید، دستشو حلقه کرد دور شونه من و دم گوشم گفت:
- این منو دست کم گرفته، هر چند که بعضی وقتا اینقدر منو از خود بیخود میکنی که بعید هم نیست حدسش درست از آب در بیاد.
تقریباً جیغ زدم:
- دنـــــی!
و دنی فقط خندید. زندگیم پر از عشق شده بود. اینقدر زیاد که باورش برای خودم هم سخت بود. تا پاسی از شب همه دور هم گل گفتیم و گل شنیدیم. وقتی خمیازه کشیدن هامون شروع شد از جا بلند شدیم و بعد از شب بخیر به اتاق های خوابمون رفتیم.
جلوی آینه ایستاده و مشغول بافتن موهام بودم. دنیل به پشتی تخت تکیه داده بود. پاهاشو دراز کرده بود و دست به سینه خیره شده بود به من ... پنبه رو برداشتم آغشته به شیر پاکن کردم و گفتم:
- منو نخوری با چشمات!
خندید و گفت:
- چرا با چشمام؟
- دنی! بی تربیت ...
- زود باش بیا دیگه ...
- نمی بینی کار دارم؟ خوب تو بخواب ...
- بدون تو؟ اون خواب حرومم باشه ...
- بچه شدیا!
- برای اینکه با تو باشم باید بچه بشم ...
پنبه رو کشیدم روی صورتم و بهش لبخند زدم. آرایشم رو که پاک کردم رفتم سمت تخت خواب. جلوی تخت که رسیدم دنیل خم شد پایین لباس خواب ساتن صورتی رنگم رو گرفت توی مشتش و برد نزدیک لبش ... غر زدم:
- نکن! مگه بت پرست شدی؟
منو کشید توی بغلش و گفت:
- نه ... من فقط افسون پرستم ...

دستمو فرو کردم توی موهاش و گفتم:
- دنی، به نظرت مامانت منو شناخت؟
- نه ، ولی شک کرده!
- بهش می گی؟
- نه ...
- اگه خودش بفهمه چی؟
- نمی فهمه ... بفهمه هم خوب فهمیده دیگه! چی می شه؟ مطمئنم اونم نسبت به مادر تو عذاب وجدان داره.
- عذاب وجدانش دیگه به چه دردی می خوره ؟
انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت:
- هی! بهتره حرفای خوب بزنیم.
- مثلاً چی؟
- مثلاً از بچه مون!
اینو گفت و با خنده چشمک زد. زدم به شونه اش و گفتم:
- لـــــوس!
- خوب در مورد چی حرف بزنیم؟
تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم ...
- دنیل!
- جان دنیل ...
- اگه من بمیرم تو ...
با دستش در دهنم رو محکم گرفت، چشمامو گرد کردم و سعی کردم حرف بزنم اما عین لال ها فقط صداهای ناواضح از دهنم خارج می شد. دنیل با خشم و شمرده شمرده بدون اینکه دستش رو برداره گفت:
- یا حرف نزن ... یا درست حرف بزن ...
مظلومانه سرمو کج کردم، منو بین پاهاش قفل کرد و گفت:
- دستمو بر می دارم ... دیگه ادامه نمی دیا ...
باز سرمو کج کردم، دستشو آروم برداشت و آماده به حمله بهم خیره شد. آماده بود یه چیزی بگم تا دوباره بپره جلوی دهنم رو بگیره. اما من فقط مظلومانه نگاش کردم. هیچی هم نگفتم. یهو دلش برام ضعف رفت. منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- عزیزم ... این دنیا رو لحظه ای بدون تو نمی خوام! کی می خوای بفهمی که همه دنیای منی؟ تصورش هم منو می کشه.
همونطور که سرم روی شونه اش بود مشغول بازی با موهای پشت گردنش شدم و گفتم:
- دنی ...
- جانم؟
- یه سوال بپرسم؟
- بگو عشقم ... اما حواست باشه باز نخوای منو اذیت کنی ...
- نه دیگه این یکی جدیه ...
- بگو ...
- یادته بهت گفتم می خواستم ازت انتقام بگیرم؟
- بله ...
- حالا اگه به خودت بیای و بفهمی من هنوز همون افسونم و دارم ازت انتقام می گیرم چیکار می کنی؟ اگه روزی بفهمی بهت خیانت کردم؟!
اهی کشید و گفت:
- من اشتباه نکردم ...
- می خوام بدونم. جدی دنیل اگه بفهمی بهت خیانت کردم چی کارم می کنی؟
- اون روز با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی و بعد محوت می کنم!
با تعجب گفتم:
- یعنی منو نمی بخشی؟
- هرگز! هر چیزی رو که بتونم ببخشم خیانت رو نمیتونم. من قلبم رو گرفتم جلوی تو و تو اونو پذیرفتی. پس چه دلیلی برای خیانت کردن وجود داره؟ این دیگه فقط خیانت نیست، نامردیه! پستیه! رذالته! و اینا هیچ کدوم قابل بخشش نیستن ...
- خیانت رو توی چی می بینی؟
- خیانت فقط جسمی نیست افسون. حتی اگه ذهنت روزی منحرف شد به سمت مرد دیگه ای بدون که داری خیانت می کنی.
به اینجا که رسید منو کشید عقب با اطمینان توی چشمام خیره شد و گفت:
- اما تو به من خیانت نمی کنی، هرگز! مطمئنم ...
به دنبال این حرف پیشونیم رو محکم بوسید. سرم رو گرفتم بالا ... حرفاش داغم کرده بود. مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم:
- بقیه شو می خوام ...
با تعجب گفت:
- بقیه چی؟
- بقیه اون بوسی که جلوی مامانت نصفه موند ...
چند لحظه با حیرت نگام کرد و بعد یه دفعه منو کشید سمت خودش ... عاشق وحشی بازی هاش بودم!

با بغض خیره شدم بهش. دلخور بودم، اما نباید دلخوریم رو نشون می دادم. اومد به سمتم ... با خشونت منو کشید توی بغلش و گفت:
- عزیزم ... قربون اون چشمات برم ... اینجوری نگام نکن! من که نمی رم بمیرم!
- دنیل!
دستاشو برد بالا و گفت:
- خیلی خب ببخشید ...
- دوست ندارم در مورد خودت اینجوری حرف بزنی.
- باشه عزیزم ... دیگه نمی گم ... اما دوست دارم برام بخندی ... بخند تا برم ...
نگاهم افتاد به ساک دستی کوچیکش، سه روز! ونیز ... باز بغض کردم و نگاه ازش گرفتم. با کلافگی نشست روی مبل و گفت:
- ببین با آدم چی کار می کنی! این سه روز برای خودم هم جهنمه! اما چاره ای نیست. باید برم. تو که درک می کنی! این پرونده تا وقتی کاراش تموم نشه فکرم آروم نمی شه. می خوام بتونم ببرمت ماه عسل. دور تا دور اروپا ... باید این کار لعنتی رو تموم کنم.
- این سه روز تو بغل کی بخوابم ؟ کی نازم کنه؟ کی هوامو داشته باشه؟
با پرشونی چنگ زد توی موهاش و گفت:
- فکر کردی برای من آسونه؟ من دستمو بذارم زیر سر کی؟ اصلا من این سه روز نمی خوابم. می خوام هر شب تا صبح به عکست نگاه کنم.
- طاقت می یاری؟
- هر وقت بی طاقت شدم می رم برات دنیا دنیا هدیه می خرم که دلتنگی از یادم بره.
- من چی کارکنم؟
- توام با دایان برو دنبال کارای عروسی، می خوام بهترین جشن رو برات بگیرم عزیز دلم!
- تو نباشی هیچ کاری دوست ندارم بکنم.
دوباره از جا بلند شد اومد به طرفم ...
- عزیزم ... به خاطر من!
اینقدر چشماش ملتمس بود که دلم سوخت و گفت:
- خیلی خب باشه ... اما زود برگرد ... قول بده!
- قول می دم ، حالا منو ببوس تا برم.
سرم رو بردم بالا، بوسیدن همان و داغ شدن هر دو تامون همان. بعد از گذشت چند دقیقه خودمو کشیدم عقب و گفتم:
- دنی برو دیرت می شه ...
با چشمای خمار شده اش منو کشید سمت خودش و گفت:
- حالا یه کم دیرتر اشکال نداره.
و من هم از خدا خواسته همراهیش کردم ...
***
دور رو گذشته بود. دنیل رفته بود و کار من صبح تا شب شب تا صبح خوابیدن روی تخت خواب مشترکمون و فکر کردن بهش بود. گاهی هم تلفنی باهاش حرف می زدم اما هیچ کدوم اینا نمی تونستن آرومم کنن. نیاز به لمس وجودش داشتم. آغوش امن و پر از محبتش. شب دوم بی اون بودن رو داشتم سپری می کردم، کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم حیاط رو نگاه می کردم. خوابم نمی برد. به عادت دنیل یه فنجون قهوه توی دستم بود و به فکر فرو رفته بودم. صدای موبایلم بلند شد. حتم داشتم که دنیله، جز اون دیگه کسی به من زنگ نمی زد. سریع جواب دادم:
- جانم ...
- افسون ....
با شنیدن صدای ادوارد ترسیدم ، نمی دونم چرا! ادوارد که ترس نداشت اما من ترسیدم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- برای چی به من زنگ می زنی؟ می دونی ساعت چنده؟
صداش کش می یومد و کاملا مشخص بود حالت طبیعی نداره ...
- افسون ... به خاطر خدا ...
سکوت کردم، چش شده بود؟! صداش هم غم داشت و هم بی تاب بود. ادامه داد:
- فقط همین یه بار ...
- چی می گی ادوارد؟ من متوجه نمی شم!
- فردا تولدمه افسون!
راست می گفت! خب به من چه؟! قبل از اینکه بتونم چیزی بگم نالید:
- بیا ببینمت ... افسون ... همین یه بار ... برای آخرین بار! بذار باهات خداحافظی کنم. بعدش برای همیشه از زندگیت می رم و تو دیگه رنگ منو هم نمی بینی. قول می دم ...
با جدیت گفتم:
- شرمنده ادوارد ... نمی تونم ...
- افسون ...ازت خواهش می کنم! می دونم که دنیل نیست. حالا که نیست بیا ... اون خبردار نمی شه.
با خشم گفتم:
- من به دنیل دروغ نمی گم.
یه دفعه به گریه افتاد. می دونستم که مسته و حالتش عادی نیست. اما بازم گریه هاش اعصابمو خورد کرد و دلم براش سوخت:
- به خاطر خدا! اینقدر بی انصاف نباش! فقط می خوام ببینمت. یه مهمونی گرفتم به مناسبت خداحافظی با تو ... بیا افسون ... بیا!
- مهمونی گرفتی؟ بیام که بشم مضحکه خواهرت؟
- اون نیست. هیشکی نیست. من و دوستامیم فقط ... می یای افسون؟
چرا اینقدر صداش می لرزید؟ این همه غم از کجا اومده بود؟! ای خدا ... اما بازم مخالفت کردم:
- ادوارد می گم نمی تونم.
- می تونی افسون! لعنتی ... حداقل به خاطر اونه همه محبتی که به پات ریختم بیا. تو یه روزی طوری با من رفتار کردی که من مطمئن شدم دوستم داری. تو منو بازیچه کردیی. با احساساتم اونجوری که دوست داشتی بازی کردی و بعد وقتی دلتو زدم رفتی طرف دنیل. افسون چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟!!
راست می گفت، من خیلی عوضی بودم. بدجور با احساست همه پسرها به خصوص ادوارد بازی کرده بودم. صدای ناراحتش باز بلند شد:
- التماست می کنم افسون! برای آخرین بار، این تنها چیزیه که ازت می خوام. خودت هم خوب م یدونی که تا حالا چیزی ازت نخواستم.
اراده ام در هم شکست، دل سوخته ام کار دستم داد و بی اراده گفتم:
- کجا؟
با هیجان گفت:
- ویلای خودم ... افسون ... می دونستم می یای ... تو خیلی مهربونی ... می یای ...
بعد از این حرف تماس قطع شد. دلم خیلی براش می سوخت. نا خوداگاه اشکم سرازیر شد. بیچاره ادوارد! خدایا منو ببخش. باید یه روز از همه شون طلب بخشش کنم. باید می رفتم ... برای آخرین بار. باید ازش می خواستم منو ببخشه. هیچ اتفاقی نمی افتاد. وقتی دنیل برگشت بهش می گم که ادوارد منو توی تولدش دعوت کرده و دلیل رفتنم رو هم بهش می گم. هیچ چیز بهتر از صداقت نیست. آره این بهترین راهه. من می رم و بعد همه چیز رو می گم.

نگاهی به سر تا پای خودم کردم و وقتی از مقبول بودنم مطمئن شدم از ماشین پیاده شدم. دسته گل و هدیه ام رو توی بغلم فشردم و رفتم سمت در ویلا. دلم بی جهت شور می زد. شاید به خاطر این بود که دنیل فردا صبح از سفر بر می گشت. شاید هم به خاطر این بود که در مورد مهمونی ادوارد هنوز چیزی بهش نگفته بودم و شاید ... نمی دونم چی بود! اما هر چی که بود خیلی بد بود. وارد ویلا شدم و به خاطر سردی هوا با سرعت حیاط بزرگ رو طی کردم و وارد ساختمون شدم. همونطور که حدس می زدم دختر و پسرای آنچنانی داشتن مستانه توی بغل هم می رقصیدن. جلوی در خشک شده و نمی دونستم چی کار کنم که حضورش رو کنارم حس کردم. چرخیدم. درست کنارم ایستاده بود. لاغر تر از همیشه. با چشمای گود افتاده. با دیدنم لبخند تلخی زد و گفت:
- بالاخره اومدی!
دسته گل رو گرفتم به طرفش و سعی کردم سرد برخورد کنم:
- برای آخرین بار ... فقط به حرمت دوستیمون ....
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم منو کشید توی بغلش و گفت:
- ازت ممنونم ...
محکم هولش دادم و گفتم:
- از اینکارا خوشم نمی یاد ادوارد ... من دیگه نامزد دارم ... سعی کن زیاد به من نچسبی ...
مظلومانه سرشو تکون داد، دسته گل و هدیه منو به دست خدمتکار سپرد و گفت:
- بیا بریم به دوستام معرفیت کنم.
معرفی کردن من یه ربعی طول کشید. دوست داشتم هر چه زودتر اون مهمونی خفقان آور رو ترک کنم. ادوارد گیلاسی نوشیدنی برداشت. یه دستش رو گذاشت پشت کمرم و با دست دیگه اش گیلاس رو به لبام نزدیک کرد و گفت:
- بخور عزیزم ....
به زور جرعه ای خوردم و دستشو پس زدم. گفتم:
- بهتره من برم ادوارد! فردا دنیل می یاد می خوام آماده بشم. فقط اومدم که به درخواستت بها داده باشم.
با ناراحتی گفت:
- به این زودی؟
یه دفعه صدای دی جی بلند شد:
- به افتخار ادوارد عزیز و دوست زیباش افسون!
صدای موسیقی لایت فضا رو پر از احساس کرد. با خشم گفتم:
- به اینا حالی کن که بین ما چیزی نیست ...
با غصه گفت:
- اینکه اینا چی فکر می کنن مهم نیست. مهم برای من اینه که تو نسبت بهم حسی نداری.
- درست فهمیدی! الان هم می خوام برم، اما قبلش ... عاجزانه ازت می خوام منو ببخشی. من نمی خواستم اینطوری بشه ... می بخشی منو؟
آهی کشید و نگاهشو دوخت به دوستاش که به ما نگاه می کردن. گفت:
- همه منتظرن ما با هم برقصیم ...
- ادوارد انگار نمی فهمی؟
- باهام برقص ... بعدش برو. اونوقت می بخشمت. نذار جلوی دوستام بشکنم افسون!
خدایا باید چی کار می کردم؟ باز صدای دنیل رو شنیدم:
- من هرگز دیگه نمی رقصم.
دست ادوارد اومد پشت کمرم ...
- خودمو شسکتی ... غرورمو نشکن! خواهش می کنم!
چاره ای نبود. باهاش رفتم وسط ... همه پیست رقص رو برامون خالی کردن. سعی می کردم فقط به دنیل فکر کنم. داشتم خیانت می کردم. توی مرام دنیل، من الان داشتم بهش خیانت می کردم! خدایا ... چی کار باید بکنم؟! ادوارد زمزمه کرد:
- توی اتاق بالا برات یه هدیه گذاشتم ... یه تصویر از تو ...
- تصویر؟
- آره خودم کشیدمش ...
- جدی می گی؟!!
- آره ... دوست داری ببینیش؟
برای اینکه هر چه زودتر از اون رقص خسته کننده نجات پیدا کنم گفتم:
- معلومه که دوست دارم ... بریم؟
دست از رقصیدن کشید، دستمو گرفت توی دستش و منو برد سمت پله ها ... بی اراده بهش لبخند زدم. نمی خواستم ناراحت ببینمش. در مقام افسونگر شاید دوست داشتم غم همه مردها رو ببینم، اما در مقام افسون نه! با هم وارد اتاقی شدیم و در پشت سرمون بسته شد. دور خودم چرخی زدم و گفتم:
- کوش؟
ادوارد رو پشت سرم حس کردم. چرخیدن همان و قفل شدن لبام روی لباش همان! با ترس و نفس بریده خیلی سریع خودمو کشیدم عقب. سینه ام از خشم بالا و پایین می شد. دستم رو بردم بالا و با قدرت روی گونه اش فرود آوردم. جیغ کشیدم:
- کثافت! همه اش یه نقشه بود آره؟ می خواستی به خواسته ات برسی فقط؟ رسیدی؟ خیلی رذلی!
دستش هنوز روی گونه اش بود و نگاش خیره به چشمای من ... آروم و با غم گفت:
- نه! این برام یه حسرت بود. همین! ببخش ... دیگه تکرار نمی شه ...
رفتم سمت در و با خشم گفتم:
- دیگه منو نمی بینی که بخوای تکرارش کنی! عوضی ...
از پشت سر صدام کرد:
- افسون، نقاشیتو ...
زیر لب غریدم:
- برو به درک!
بعدش هم از اتاق خارج شدم. با سرعت از پله ها رفتم پایین و خودمو از ویلا پرت کردم بیرون. حالا می فهمیدم چرا اینقدر دلشوره داشتم! پسره سو استفاده گر. همه راه ویلای ادوارد تا ویلای دنیل رو فکر می کردم. از خودم بدم اومده بود. با اینکه من مقصر نبودم اما خودم رو خیانت کار می دیدم. باید همه چیز رو برای دنیل تعریف می کردم. همه چیز رو ... نباید بذارم نظرش نسبت به من عوض بشه. فردا ... فردا همه چیز درست می شه.

کلافه بودم. هر کاری می کردم نمی تونستم آروم بشم. طول و عرض اتاق رو طی می کردم و به خودم بد و بیراه می گفتم! تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به دنیل و همین امشب همه چیز رو براش تعریف کنم. عذاب وجدان منو می کشت! گوشی رو برداشتم و خواستم شماره بگیرم که کسی به در زد. آهی کشیدم و گفتم:
- بله؟
صدای الیزابت بلند شد:
- افسون ... بیداری؟
نفسمو فوت کردم. این وسط فقط همینو کم داشتم. به ناچار گفتم:
- بفرمایید تو ...
در اتاق باز شد و الیزابت در حالی که سرشو گرفته بود بالا اومد تو. حالا که دنیل نبود چطور باید خودمو کنترل می کردم! جریان فراق دنی و کثافت کاری ادوارد کم بود؟ این هم اضافه شد. خدایا به ظرفیتم اضافه کن! دارم کم می یارم. اومد جلو ... لبخندی بهم زد و روی نیم ست اتاق ولو شد. ناچارا رفتم و روبروش نشستم و یه لبخند کج و کوله تحویلش دادم. پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت:
- خوبی؟
- بد نیستم!
- چه خبر از دنی؟
- خوبه ...
- فردا می یاد، درسته؟
- درسته ...
- خیلی دلت براش تنگ شده؟
- معلومه!
از جوابای کوتاهم پی به حال خرابم نبرد. شاید هم برد، اما به روی خودش نیاورد! لبخندی بهم زد که شبیه دهن کجی بود و گفت:
- افسون! تو ... من هنوزم عقیده دارم که چهره تو خیلی برای من آشناست!
با پام چند ضربه کوتاه روی زمین زدم و گفتم:
- چی بگم؟ نمی دونم چرا ...
- تو اصالتاً انگلیسی نیستی ... درسته؟
ابروی چپم رو بالا انداختم و موشکافانه گفتم:
- شاید ...
دستشو لبه مبل قرار داد و سرشو بهش تکیه داد. با لبخند مسخره اش گفت:
- حس می کنم به هویتت پی بردم، اما دوست ندارم حدسم درست باشه!
یعنی واقعا فهمیده بود؟ خوب بفهمه به درک! اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فقط نگاش کردم و اون ادامه داد:
- اسم مادرت افسانه نیست؟
پس بالاخره فهمید. خیره شدم توی صورتش، پشیمون بود؟ نه چیزی شبیه پشیمونی رو نمی شد توی صورتش حس کرد. اما کنجکاوی بیداد می کرد. باید خونسرد می موندم. اگه خشمگین می شدم کسی که می باخت خودم بودم. با خونسردی می تونستم حرصش رو در بیارم. اینبار نوبت من بود که با ژستی مغرورانه پا روی پا بندازم و بگم:
- شاید ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- تو ... تو دختر همون افسانه ای هستی که ...
پریدم وسط حرفاش و گفت:
- حرص نخورین! بله من دختر افسانه هستم. همونی که یه روز توی این خونه پناهنده شده بود و شما به خاطر حسادت و مکر زنانه آواره اش کردین.
یهو از کوره در رفت ، دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت:
- من؟ من به خاطر حسادت اونو آواره کردم! مادر تو برای شوهر من دام گذاشته بود.

بازم خودمو کنترل کردم و خونسردانه گفتم:
- مطمئنین؟
چشماشو براق کرد توی چشمام و گفت:
- چی می خوای بگی؟
- من؟ هیچی! شما دارین حرف می زنین. من از اول می دونستم مامانم افسانه بوده و شما هم اونو آواره کردین. اما حرفی نزدم. شما بحثشو پیش کشیدین.
- دختر تو خیلی گستاخی ...
- بله ... خیلی ها این نظر رو دارن!
- من می دونم تو هدفت از انتخاب دنی چیه! من تو رو خوب شناختم.
- جدی؟!
- آره ... من نمی ذارم این ازدواج صورت بگیره. تو می خوای کار نیمه تموم مادرت رو تموم کنی. شاید هم می خوای انتقام بگیری.
- دقیقاً همینو می خواستم ...
داشت از زور تعجب پس می افتاد ...
- پس اعتراف می کنی!
- آره ... من به خود دنیل هم گفتم ... هدف اولیه من همین بود. اما بعدش نظرم عوض شد ...
- و لابد عاشق شدی ...
- بله ...
- و انتظار داری باور کنم ...
- می تونین باور نکنین!
- من نمی ذارم دنیل با تو ازدواج کنه ...
لبخندی زدم و گفتم:
- می تونین باهاش صحبت کنین و اینو بگین ، ولی مطمئناً همین یه ذره احترامتون هم زیر سوال می ره.
- دختر تو شرم نداری؟
- برای بی شرم ها نه ...
الیزابت از جا بلند شد. نگاهی با خشم به من انداخت و رفت سمت در. می دونستم که اون هیچ خطری برای من نداره. برای همین هم برام اهمیتی نداشت . جلوی در که رسید چرخید به طرفم و گفت:
- از مادرت چه خبر؟
آهی که کشیدم بی اراده بود، به پنجره نگاه کردم و گفتم:
- دق کرد و مرد ...
صدای آهش نگاهمو کشید به اون سمت. یه لحظه فقط یه لحظه حس کردم چهره اش در هم شده. خیلی زود از اتاق رفت بیرون و در رو زد به هم. رفتم به طرف تخت خواب. خودم رو روی تخت رها کردم و پاهامو کشیدم توی بغلم. اصلاً از یادم رفت که قصد داشتم زنگ بزنم به دنیل. اینقدر به دیوار روبروم نگاه کردم که خوابم برد.
***
با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم چشمای دنیل بود. یهو هوشیار شدم و سیخ نشستم. دنیل به روم لبخند زد و گفت:
- صبح بخیر عزیز من ...
خندیدم و گفتم:
- دنی!
دستاشو باز کرد و گفت:
- جان دنی ...
هنوز لباس بیرون تنش بود و معلوم بود که تازه اومده ...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی