دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا

دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا


شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:
- عزیــــــرم! کی اومدی؟
سرشو فرو کرد توی گردنم، چند بار با عطش بو کشید و گفت:
- همین الان!
- چرا خبر ندادی؟
- از فرودگاه اومدن خونه چه کاری داشت عزیزم؟ ببخشید که بیدارت کردم. دیگه طاقت نداشتم ...
- عشق من! این حرفا چیه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود، وووی دنی! باورم نمی شه تو بغلم باشی........


منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
- باور کن! دیگه تموم شد عزیزم. دیگه هیچ وقت تنهات نمی ذارم!
- اوه دنی ... خیلی سخت بود ... خیلی!
- برای منم خیلی سخت بود. سخت تر از اون چیزی که فکرشو می کردم. دو سه بار وسط کار می خواستم قید همه چیزو بزنم و بر گردم. با بدبختی این سه روز رو تحمل کردم.
- اومــــم! خیلی دوستت دارم دنی ...
سرشو اورد جلو، نزدیک صورتم ... همینطور که نگاش بین لبام و چشمام در نوسان بود گفت:
- عاشقتم ... بدجور عاشقت شدم افسون!
بی توجه به زمان و مکان و خستگی ها و رنج ها و غصه ها مشغول بوسیدن هم شدیم. یک ساعت بعد که در آغوش هم آروم خوابیده بودیم گفتم:
- با تاکسی اومدی خونه دنی؟
خم شد سر شونه مو بوسید و گفت:
- نه ...
- پس؟
- اگه بگم ناراحت می شی ...
کمی ازش فاصله گرفتم. موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:
- چرا باید ناراحت بشم؟ چیزی شده؟
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
- دوروثی اومده بود فرودگاه پیشواز من ...
با چشمای گرد شده گفتم:
- چی؟!!
- منم خیلی تعجب کردم. اصلاً هم تحویلش نگرفتم و خواستم با تاکسی بیام، اما اصرار و خواهش کرد که برای آخرین بار باهاش همراه بشم. ناچاراً قبول کردم چون نمی خوام با سر پائولو قطع رابطه کنم. راهش هم نرنجوندن دوروثیه. سوار ماشینش شدم و اون منو رسوند. توی راه هیچ حرفی نمی زد و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم ...
به اینجا که رسید یهو نشست روی تخت و گفت:
- راستی ...
با تعجب گفتم:
- چی شد؟
- وقتی می خواستم از ماشینش پیاده بشم یه سی دی بهم داد و گفت حتما تماشا کنم. ازش پرسیدم چیه! اما حرفی نزد ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- سی دی؟
- آره ... پاشو بریم توی سالن نشیمن تا ببینم چی داده بهم!
از جا بلند شدم. رفتم سر کمد لباس ها و یه شنل برداشتم کشیدم روی بدنم. دنیل هم رب دوشامبرش رو تنش کرد و دوتایی رفتیم از اتاق بیرون. خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- دنی ... مامانت اینا رو ندیدی هنوز؟
- چرا ... دایان بیچاره که فقط دنبال کارای ما دوتاست. وقتی اومدم داشت از خونه می رفت بیرون. مامان هم توی باغ قدم می زد.
- مامانت باهات حرفی نزد؟
- نه ... چطور؟
- آخه جریان منو فهمید ...
وارد سالن نشیمن شده بودیم. با تعجب ایستاد و گفت:
- چی؟!
- خودش فهمید ... من چیزی نگفتم!
- خوب ؟
- هیچی ... فکر کرده من اومدم کار نیمه تموم مامانمو تموم کنم.
با خشم گفت:
- خودش اینو گفت؟
- آره، تازه می خواد با تو هم در این مورد حرف بزنه و منصرفت کنه!

دستشو گذاشت توی کمرم، هلم داد جلو و گفت:
- حتما در این مورد باهاش حرف می زنم. من تو رو سپردم بهشون و رفتم! این حرفا چیه بهت زده! تو چی گفتی؟ امیدوارم خودتو ناراحت نکرده باشی.
- نه، خیلی برام عادی بود. خودمو آماده کرده بودم. بعدش هم به تو و عشقت اعتماد دارم. می دونم این حرفا تو رو از رو نمی بره!
لبخندی زد و رفت سمت استریو، سی دی دستشو گذاشت داخل دستگاه و اومد سمت من. دو تایی نشستیم روی کاناپه و من سرمو به به سینه اش تکیه دادم. همینطور که به صفحه تلویزیون خیره شده و منتظر لود شدن سی دی بودیم دنی گفت:
- یه سوال بپرسم افسون؟
- هوم ...
- تو از رابطه با من راضی هستی؟
چرخیدم به طرفش، با شیطنت نگاش کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- مطمئن؟
- آره، چون تو خیلی بیشتر از خودت به فکر منی. این هیجان زده ام می کنه!
صداش بم شده بود:
- خوب چون خیلی دوستت دارم.
بهش چشمک زدم و خواستم چیزی بگم که صدای استریو بلند شد و من چرخیدم سمت صفحه تلویزیون. تصویر دوروثی روی صفحه تلوزیون بود.
- سلام دنی ... الان که دارم این فیلم رو پر می کنم تو ونیز هستی. امشب تولد ادوارده. ادوارد زنگ زد و افسون رو دعوت کرد. چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری دنی. به قول تو من هیچ وقت تورو اونجور که باید دوست نداشتم. اما ازدواج با تو آرزوم بود! تو برام عزیز بودی. برای همین هم نمی تونم چشمامو روی وقایعی که اتفاق افتاده ببندم. دنی ... تو باید بدونی که افسون مدت ها دوست دختر ادوارد بود و متاسفانه هنوز هم هست. نمی دونم چرا با وجود داشتن تو باز هم دور و بر ادوارد می پلکه و باهاش رابطه داره. بهتره خودت اینو ازش بپرسی! عصبانی نشو، من برات مدرک دارم. بهتره خوب به این فیلم نگاه کنی. من حق رفتن به ویلای ادوارد رو ندارم. یعنی ادوارد دعوتم نکرده. یکی از دوستام می ره و برات فیلم می گیره. خوب ببین و درست تصمیم بگیر ...
اگه بگم هیچ خونی دیگه توی رگ هام جریان نداشت دروغ نگفتم. بدنم یخ شد و رنگم پرید. کاش می تونستم دست دراز کنم و استریو رو خاموش کنم. کاش می تونستم داد بزنم دروغه. حتی نمی تونستم به دنی نگاه کنم و عکس العملش رو ببینم. زل زده بودم به صفحه تی وی و جون از بدنم داشت پر می زد. صحنه بعدی وقتی بود که من وارد ویلای ادوارد شدم و ادوارد منو بغل کرد. منتظر بودم صحنه پس زدن منو هم نشون بده، اما فیلم قطع شد. صحنه بعدی صحنه ای بود که ادوارد گیلاس ویسکی رو گرفت جلوی دهنم و من به خاطر اینکه دستشو رد نکنم جرعه ای خوردم. صحنه بعد رقصیدنمون با هم بود و بعد بالا رفتنمون از پله ها و رفتن توی اتاق ادوارد و صحنه مرگ من! بوسیدن ادوارد و قطع شدن فیلم. نمی تونستم چشم از صفحه برفکی بردارم. دوروثی بالاخره زهر خودشو ریخت. حالا باید چطور بهش ثابت می کردم؟! دیگه چه حرفی داشتم که بزنم. دست دنیل که از دور شونه ام باز شد تازه جرئت پیدا کردم نگاش کنم. دستاشو فرو کرده بود توی موهاش و چشماشو بسته بود. پلکاش می لرزید، بغض به گلوم حمله کرد. باید از خودم دفاع می کردم باید یه چیزی می گفتم.
- دنی ...
پرید وسط حرفم، صداش به زور در می یومد. چرا اینقدر صداش گرفته بود؟ چرا صداش می لرزید؟
- تو گفتی با هیچ کس دیگه نمی رقصی ...
بغضم ترکید و به هق هق افتادم. بی توجه به هق هق من گفت:
- گفتی از تماس با مردای دیگه بیزاری ...
نالیدم:
- دنــــی!
فریادش مو به تنم راست کرد:
- حرف نزن! هیچی نگو!!!
صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم. از جا بلند شد. انگار افسارش گسیخته بود. ظرف و ظروف روی میز رو پخش زمین کرد و گفت:
- فقط سه روز نبودم افسون! طاقت نیاوردی؟! هان؟
چی می تونستم بگم؟ اون اصلاً بهم فرصت نمی داد ...

- چرا نشناختمت! می خواستی منو بشکنی؟ می خواستی لهم کنی؟ آره؟ می خواستی بهم بفهمونی عاشق شدن و شکستن یعنی چی؟ می خواستی انتقام بگیری؟!!!
دستمو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم:
- دنی به خدا ...
صورتش از خشم سرخ شده و رگهای گردن و پیشونیش زده بودن بیرون. باز داد کشید:
- گفتم هیچی نگو! گول همین ظاهر فریبنده ات رو خوردم. فکر کردم منو بخشیدی! فکر کردم کوتاه اومدی! اما اشتباه می کردم. بهت گفته بودم دوست ندارم با ادوارد باشی. گفته بودم یا نه؟
جوابش فقط اشک ریختن و نگاه کردنش بود، همین و بس!
- تو رفتی تولدش ... بغلش کردی ... از دستش مشروب خوردی ... باهاش رقصیدی ... بوسیدیش! بعدش هم ...
- نه دنی به خدا نه!
- نــــــه!!! لعنتی با چشمای خودم دیدم!
کنترل تلویزیون رو برداشت. فیلم رو دوباره پلی کرد و آورد روی صحنه ای که با هم رفتیم از پله ها بالا. یهو شکست، صداش پر از بغض شد و گفت:
- برای با من بودن هم دقیقاً همینقدر هیجان داشتی. ببین چه جوری از پله ها رفتی بالا ... ببین!
سرمو چرخوندم اون سمت، نمی خواستم ببینم. داد کشید:
- می گم ببین لعنتی!
ناچار چشم دوختم به تلویزیون. با ادوارد رفتیم توی اتاق. مشخص بود دوربین رو گوشه اتاق نصب کردن. چون دیگه کسی با ما وارد اتاق نشد. من چرخیدم سمت ادوارد و ادوارد منو بوسید. دنیل دستش رو برد بالا و کنترل رو محکم توی تلویزیون کوبید. تصویر قطع شد. نشستم روی زمین. ضجه زدم:
- به خدا می خوان خرابم کنن ... به خدا این جوری نیست که داری می بینی ...
اومد به طرفم. اشک روی صورتش برق می زد. خدایا من با دنیل چه کردم! دقیقا به اون چیزی که می خواستم رسیدم اما به چه قیمتی! از دست دادن عشقم؟ حالا که دیگه نمی خواستم چرا خدا؟ تازه داشتم احساس آرامش کردم. منو کشید از روی زمین بالا. فکر کردم می خواد کتکتم بزنه. دستمو گرفتم جلوی صورتم. اما با خشم منو کشید توی بغلش. متحیر سر جام موندم و دستام اینطرف و اونطرف بدنم خشک شد. نمی دونستم باید چیو باور کنم! سکوتش خیلی طول نکشید، همینطور که با ولع منو می بویید و اشک می ریخت، با زاری گفت:
- چطور ازت بگذرم؟ چطور؟ نابودم کردی افسون ... می فهمی؟ نابودم کردی ... به خواسته ات رسیدی ... بهت تبریک می گم ...
بعد از این حرف ولم کرد، ولو شدم روی زمین و دنیل رفت ...
***
گریه فایده ای نداشت، التماس هم فایده ای نداشت! هر راهی رو که امتحان کردم جواب نداد. دنیل در اتاقش رو به روی همه بسته بود و فقط سیگار دود می کرد. بین روز فقط مواقعی که مجبور می شد بره دفترش از اتاقش می یومد بیرون. به ظاهر رنگ پریده من بی تفاوت نگاهی می انداخت و می رفت. دنیل از سنگ شده بود. اوایل خیلی به دست و پاش می پیچیدم اما نتیجه ای نداشت. الیزابت و دایه و دایان متحیر مونده بودن. نه حرفی می تونستن بزنن و نه سوالی می پرسیدن. دنیل فقط توی یه جمله گفت:
- همه چیز رو فراموش کنین! من و افسون پشیمون شدیم ...
من با دهن باز و با بقیه با بهت نگاش کردن. به این راحتی همه چیز تموم شد؟! صدای دنیل توی گوشم پیچید:
- روزی که بفهمم بهم خیانت کردی با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی و بعد محوت می کنم!
دنیل قصد داشت منو از زندگیش محو کنه. اما خودش بدتر از من داشت تحلیل می رفت! دایان خودشو به من نزدیک کرد تا بفهمه جریان چیه، اما جوابش چیزی جز سکوت نبود! الیزابت بارها به اتاق دنیل رفت، اما قفل لب های دنیل هم نشکست. بعد از گذشت یه هفته پر کابوس عزمم رو جزم کردم، حس می کردم دنیل برای شنیدن حرفام آماده است. بی توجه به اتفاقی که ممکن بود بیفته در اتاق دنی رو باز کردم و رفتم تو. هنوز کامل وارد اتاق نشده بودم که از همونجا سر جاش داد کشید:
- کیه؟! مگه نگفتم کسی نیاد تو؟
هنوز منو ندیده بود. روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. رفتم به سمتش ... همه جسارتم رو جمع کردم و گفتم:
- دنی ... می شه با هم حرف بزنیم؟
دنی سیخ نشست روی تخت. از چشماش خون می بارید. نگام روی دستاش خیره موند. یکی از لباس خوابای من توی دستش مشت شده بود. داشت با خودش چی کار می کرد؟ با دیدن این صحنه اشکم سرازیر شد و گفتم:
- دنی ... تو رو خدا بذار من حرف بزنم ... بعد هر چی که تو بگی قبوله!
دنیل نشست و تکیه داد به پشتی تخت. لباس توی دستش رو پرت کرد اونطرف و غضبناک گفت:
- می شنوم ...

نشستم روی تخت، خواستم دستشو بگیرم که اجازه نداد و به شدت دستشو کشید عقب. خواستم حرف بزنم که با غیظ گفت:

- بدون گریه!
سعی کردم جلوی ریزش اشک هامو بگیرم. شروع کردم به حرف زدن، چیزایی رو می گفتم که خودش خیلی خوب می دونست. از شنیدن حرفاش پشت در اتاق گفتم تا همین لحظه ای که جلوش ایستاده بودم. در سکوت به حرفام گوش می کرد، اما نگام نمی کرد. نگاش به دیوار روبروی تخت بود. وقتی همه حرفام تموم شد سکوت کردم. حالا نوبت اون بود ... چند تا نفس عمیق کشید و گفت:
- مگه نمی گی ادوارد روی گوشیت پیام گذاشته؟! اون پیام کجاست؟ مگه نمی گی می خواست بهت یه نقاشی بده؟ اون نقاشی کو؟
گیج و گنگ نگاش کردم، با خشم گفت:
- این نگاه جواب من نیست! می گم کجاست این چیزایی که ازشون حرف می زنی؟ قبول که برای دلسوزی رفتی تولد ادوارد ... قبول که می خواستی همه چیز رو به من بگی ... قبول که باهاش رقصیدی تا دست از سرت برداره! اما لعنتی حداقل بهم یه مدرک نشون بده تا بتونم دلمو خوش کنم!
خدایا بد شناسی بدتر از این؟ من همه پیامای ادوارد رو پاک کرده بودم از روی گوشیم که برام دردسر نشه و اون نقاشی ... من اصلاً نقاشی ندیدم! حالا باید چی کار می کردم؟ با تته پته گفتم:
- دنیل، من پیاماشو پاک کردم. می ترسیدم از اینکه ببینی و ناراحت بشی. نقاشی رو هم ندیدم اصلاً چون بعد از اون جریان من از اتاق خارج شدم.
دنیل نگام کرد، نگاهش طوری بود که انگار التماس می کرد قانعش کنم. اما چطور؟ من همه حرفامو زده بودم! اما اون نمی خواست که قانع بشه. دنیل زمزمه وار گفت:
- وقتی ادوارد بهت زنگ زد و رنگت پرید، وقتی اس ام اساشو پاک می کردی که من نفهمم و فک می کردی واقعاً نمی فهمم. وقتی بهم گفتی اگه خیانت کنی چه عکس العملی نشون می دم. وقتی اینا رو می دیدم ته دلم حس بدی بهم دست می داد! اما دائم تو رو تبرئه می کردم. افسون همه چیز بر علیه توئه! خیلی دوست دارم بزنم زیر همه چی و حریصانه تو رو واسه خودم نگه دارم، اما نمی شه! نمی شه ...
- دنیل! خواهش می کنم. اگه بهم یه فرصت بدی می فهمی که ...
- برو بیرون افسون ...
- دنی!
داد کشید:
- برو بیرون! اینقدر عذابــــم نده! برو ...
از جا بلند شدم. شاید هنوز هم نیاز به فرصت داشت. ته دلم به بخشش دنی امید داشتم. رفتم توی اتاق خودم. خودمو انداختم روی تخت و از ته دل زار زدم ...
***
- خانوم ... خانوم!
صاف نشستم روی تخت و آباژور کنار تخت رو روشن کردم. کرولاین با ظاهر پریشون وسط اتاق ایستاده بود. نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو نیم شب بود. با ترس از تخت اومدم پایین و گفتم:
- چی شده کرولاین؟!
- خانوم خواهش می کنم بیاین بریم اتاق آقا. حالشون اصلا خوب نیست ...
دیگه صبر نکردم که چیزی بگه. پریدم سمت در بین دو اتاق و دستگیره رو چرخوندم. لعنتی قفل بود! خیلی وقت بود که دنی قفلش کرده بود. رفتم سمت در اصلی و از اتاق رفتم بیرون. کرولاین هم پشت سرم می یومد. در اتاق دنی باز بود. دو تا از خدمتکارا پشت در ایستاده بودن و داشتن با هم پچ پچ می کردن. محکم پسشون زدم و رفتم تو. دنیل با ظاهر آشفته، با چشمای خمار و سرخ، لب تخت نشسته بود و دایه سعی داشت لباساشو در بیاره. دایان پایین تخت با لباس خواب ایستاده بود و با نگرانی به این صحنه خیره شده بود. اما خبری از الیزابت نبود. می دونستم که شبا قرص خواب می خوره و می خوابه. رفتم سمت دایه و گفتم:
- چی شده؟!
دایه با خشم چرخید سمت من و گفت:
- اینو من باید از تو بپرسم! چی کار کردی با دنی که به این روز افتاده ؟!
دنی با همون حالت خمار نگام کرد و کش دار رو به دایه گفت:
- برین بیرون ...
دایه غر زد:
- تو حرف نزن. مشروب از تو چشمات هم داره می زنه بیرون.
دایان با تمسخر گفت:
- همه هیلکش الکله! یه کبریت بگیریم کنارش منفجر می شه.
خدای من! دنی! سرمو با افسوس تکون دادم و رفتم به طرفش. دایه کتشو بالاخره در آورد و پرت کرد اون طرف. مشغول باز کردن کرواتش شد.
دستم رو گذاشتم سر شونه دایه و گفتم:
- دایه بسپارینش به من...
دایه چپ چپ نگام کرد و رفت کنار. رفتم نشستم کنارش و به نرمی مشغول باز کردن کرواتش شدم. دستشو گذاشت زیر چونه م. سرمو کشید سمت بالا و گفت:
- افســــون من! داری از پیشم می ری؟
لبامو کشیدم توی دهنم و سرمو به طرفین تکون دادم. بی توجه به حالش کروات رو باز کردم و انداختم اون طرف نزدیک کتش. خواستم دکمه های پیرهنش رو باز کنم که یهو منو کشید توی بغلش و با خشونت بوسیدم. صدای هین گفتن دایان و دایه بلند شد و بعدش به سرعت اتاق رو خالی کردن. نمی تونستم جلوی دنیل رو بگیرم. اشک از چشمام ریخت روی صورتم. اما گذاشتم خودشو خالی کنه! اون حال طبیعی نداشت و انتظاری هم بیشتر از این نمی تونستم ازش داشتم باشم. بعد از اینکه از بوسیدنم خسته شد سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود، برای بودن با تو ... برای بغل کردنت!
نالیدم:
- دنی!
- داری می ری ... داری منو تنها می ذاری! من چطور بدون تو زندگی کنم؟
- من جایی نمی رم دنی ...
دستش پیچید دور کمرم، منو کشید کامل روی تخت و گفت:
- چرا می ری ... باید بری ... تو می ری و من بی تو می میرم ... آره می میرم ! من چه کردم افسون؟!! من چی کار کردم؟
می دونستم که توی مستی داره هذیون می گه، پس دیگه چیزی نگفتم. به نرمی بندهای لباس خوابم رو پایین آورد و همونطور که سر شونه هامو می بوسید گفت:
- می خوام برای آخرین بار اونطور که دلم می خواد باهات باشم. می خوام یه بار دیگه حس کنم که تو مال منی ... فقط یه بار دیگه ...
گریه می کردم. تنها کاری که از دستم بر می یومد. جلوشو نگرفتم و باز هم باهاش وارد دنیای پر از عطشش شدم. با این امید که شاید منو ببخشه ...
صبح که چشم باز کردم هنوز روی تخت دنیل بودم و دورم ملافه پیچیده شده بود. ابروهامو در هم کشیدم و دستمو آوردم بالا تا بتونم ساعتمو نگاه کنم. ساعت یازده ظهر بود، سر جام غلت زدم. دنی کت شلوار پوشیده و رسمی جلوی آینه مشغول بستن ساعت مچیش بود. با صدای گرفته گفتم:
- دنی ...
بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
- بله؟

نمی دونستم باید چی بگم! بعد از جریان دیشب انتظار رفتار بهتری رو داشتم. خودمو کشیدم بالا و نشستم. ملافه رو تا روی سینه ام بالا کشیدم و با دو دست شقیقه ام رو فشردم. صداش بلند شد:
- بهتره بلند شی ... باید بریم ... دو ساعت بیشتر وقت نداریم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- کجا بریم؟
- اگه از جا بلند شی و آماده بشی خودت می فهمی.
چاره ای نبود، از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباس هام. اما کمد خالی بود، با تعجب گفتم:
- دنی ... لباس های من!
- لباسایی که آورده بودی اینجا رو چند روز پیش برگردونم به اتاق خودت ...
ابروهام در هم شد و راهمو کج کردم سمت در که برم توی اتاق خودم. ملافه رو دو دستی پیچیده بودم دور خودم. صداش دوباره بلند شد همینطور که به ساعد های دستش عطر می زد گفت:
- همون لباسی که روی تختته رو بپوش ...
لپم رو از داخل جویدم و رفتم از اتاق بیرون. وارد اتاق که شدم بی توجه به کمد لباس هام رفتم سمت لباس هایی که روی تخت بود. یه پالتوی بلند شکلاتی رنگ، با شلوار کتون کرم و کفش های شکلاتی. چیزی که برام جای سوال داشت شال کرم رنگ حریری بود که روی پالتو افتاده بود. لباس ها رو پوشیدم و شال رو گرفتم توی دستم. کیف دستیم هم که گوشه تخت بود رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون. راه افتادم از پله ها پایین. دنیل پایین پله ها با اخم های درهم ایستاده بود. کنارش دایه و کرولاین و دایان و الیزابت و چند تا دیگه از خدمتکارا ایستاده بودن. اینجا چه خبر بود؟! رفتم از پله ها پایین و سعی کردم طوری رفتار کنم که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. بعد از سلام کردن به همه شال حریر رو گرفتم بالا و گفتم:
- این چیه دنی؟
دنی خیلی معمولی گفت:
- بذارش داخل کیف، لازمت می شه ...
دایه جلو اومد و گفت:
- زود بر می گردی دنی؟
- آره دایه، نگران نباش ...
الیزابت با خباثت گفت:
- کار خوبی می کنی دنی، این کارو از اول بابات باید می کرد.
دنی اخم کرد و گفت:
- بس کن مامان! وقتی چیزی نمی دونی در موردش حرف نزن.
از طرفداری دنیل بی جهت شاد شدم. دایان دنی رو بغل کرد و گفت:
- دوست ندارم دیگه مثل دیشب ببینمت، قول می دی؟
دنیل سری تکون داد و گفت:
- بی خیال دایان، سختی ها گذرا هستن ...
من گیج و گنگ بینشون ایستاده بودم. یکی از خدمتکارای مرد اومد تو و گفت:
- آقا ماشین آماده است.
دنیل سری تکون داد و گفت:
- بریم افسون ...
فقط نگاش کردم. یه چیزی درست نبود! یه چیز برام گنگ بود. اول از همه دایان اومد به سمتم. منو کشید توی بغلش و گفت:
- من هیچی رو در مورد تو باور نمی کنم. پاکی تو توی چشماته! پاک بمون! به قول دنی سختی ها گذران ...
آروم گفتم:
- اینجا چه خبره دایان؟
سرشو تکون داد و گفت:
- می فهمی ...
بعد از دایان دایه اومد جلو و فقط دستمو فشرد. محکم مثل همیشه گفت:
- مواظب خودت باش. همیشه دختر حرف گوش کنی باش! من نمی دونم بین تو و دنی چی پیش اومده. اما هر چی که بوده چیز خوبی نبوده! لابد سرپیچی کردی. همیشه گستاخ بودن کار دست آدم می ده! این یادت باشه.
بعد از دایه کرولاین بود که اومد جلو و بدون حرف منو محکم کشید توی بغلش. در گوشم زمزمه کرد:
- دلم براتون تنگ می شه.
خودمو کشیدم عقب و این بار با صدای بلند گفتم:
- اینجا چه خبره؟!! دنی!
دنی رفت سمت در و گفت:
- بیا دنبال من ...
لعنتی! می خواست منو کجا ببره؟ چه قصدی داشت؟ چرا همه باهام خداحافظی می کردن؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نکنه منو برای همیشه از خودش دور کنه؟! دوری از دنی برام محاله. نه خدایا! نه نمی تونم. چونه ام کم کم داشت می لرزید. اما انگار برای کسی مهم نبود. به خصوص برای الیزابت که دست به سینه ایستاده بود و نگام می کرد. ناچار همراه دنیل راه افتادم. در ساختمون پشت سرم بسته شد. شاید هم پرونده افسون بود که برای اون خونه بسته شد! دنیل کنار ماشین مشکی رنگش ایستاده بود. در عقب ماشین رو باز نگه داشته بود و منتظر من بود. با دیدنم صورتش رو چرخوند به یه سمت دیگه. از پله ها رفتم پایین و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم. دنیل هم نشست کنارم و در رو بست. راننده هم سوار شد و راه افتاد. نه چیزی پرسیدم و نه دنی حرفی زد که بفهمم قراره کجا بریم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول تماشای مناظر اطرافم شدم. ترجیح می دادم هیچی نگم. اینقدر حرف زدم و هیچ نتیجه ای ندیدم پس حرف بزنم برای چی؟ برای اینکه بیشتر بشکنم؟ نمی تونستم به بغض توی گلوم غلبه کنم اما نمی خواستمم گریه کنم. تحت هیچ شرایطی ...
ماشین در سکوت جاده رو می شکافت و پیش می رفت، دنیل بالاخره یه تکون خورد. دستش رو فرو کرد توی جیب پالتویی که روی کت کرم رنگش پوشید بود و یه دفترچه کهنه کشید بیرون و گرفتش سمت من. دفترچه رو گرفتم و با تعجب گفتم:
- این چیه؟
صوترشو برگردوند. مشغول تماشای مناظر بیرون شد و گفت:
- خاطرات مامانت ...
با ولع مشغول ورق زدن دفترچه شدم. دست خط مامانو خوب می شناختم. اما همه خاطرات که به فارسی نوشته شده بود! پس دنیل چطور اونا رو خونده بود؟ نتونستم سکوت کنم و گفتم:
- تو که فارسی بلد نبودی اون موقع ، اینا رو چطور خوندی؟
بازم نگام نکرد. گفت:
- دادم به یکی از دوستام برام ترجمه اش کرد ...
- از کجا این دفترو پیدا کردی که من این همه وقت پیداش نکردم؟ همه وسایل مامان پیش من بود، ولی همچین چیزی توشون نبود.
- توی وسایل لئوناردو پنهان شده بود، شاید می خواست از چشم تو دور بمونه.
لبم رو گزیدم و دفتر رو کشیدم توی بغلم، چشمامو بستم. حس می کردم مامان رو بغل کردم، دنیل بی رحم! من تو رو بخشیدم. اما تو نه! شاید هم مقصر خودم بودم، من با کارایی که اول کردم ذهنیت دنیل رو نسبت به خودم خراب کردم. دنیل همیشه به من شک داشت و با این کار آخر همه اعتمادش در هم شکست. شاید زمان حلال این مشکل باشه. باید صبر کنم ... سخته اما مجبورم! با توقف ماشین چشمامو باز کردم. دنیل از ماشین پیاده شد. توی فرودگاه بودیم! همراه راننده داشتن چمدون بزرگی رو از صندوق عقب خارج می کردن. با تعجب سر جام خشک شدم! به کجا قرار بود تبعید بشم؟! دنی می خواست با من چی کار کنه؟

طاقت نیاوردم رفت طرفش و به یقه پالتوش چنگ زدم:
- دنی ...
نگام نکرد، اما چرخید به طرفم. چشماش چرا مثل دو گوی یخی شده بودن؟ صدام می لرزید وقتی گفتم:
- کجا می خوای منو ببری؟
بالاخره نگام کرد. اشتباه نمی کردم، توی چشماش این بار زجر بود و غصه و عذاب و پشیمونی. صداش برام عین ناقوس مرگ بود:
- کشورت ... ایران!
***
اینکه بقیه زمان چطور گذشت و چطور سوار هواپیما شدیم و چطور هواپیما پرواز کرد و چطور روی خاک ایران فرود اومد چیزیه که خودم هم نفهمیدم! انگار توی دنیای بی خبری فرو رفته بودم. نه اشکی ... نه بغضی ... نه حرفی! دنبال دنیل از این طرف به اون طرف می رفتم. درست عین یه جوجه اردک دنبال مامانش. وارد سالن فرودگاه که شدیم صداشو شنیدم:
- شالت افتاده ...
دستم رو کشیدم سمت شالم. چیزی که تا الان روی سرم نینداخته بودم و طبیعی بود که بلد نباشم نگهش دارم. چمدون ها رو تحویل گرفت و دستمو کشید. اینقدر بدنم لَخت و بی حال بود که یادش افتاد باید برام نگران بشه. نگام کرد و بالاخره پرسید:
- خوب نیستی؟
پرسیدن نداشت! کاملا مشخص بود، با زور نالیدم:
- منو بکش اما این بلا رو به روزم نیار دنی ...
آهش جگر سوز بود، صدای اونم کم از صدای من نبود:
- اونا فامیل تو هستن و در صمن دوستت دارن!
صدایی که تا الان توی حنجره ام مخفی شده بود یهو خودشو نشون داد و داد کشیدم:
- من برای اونا هیچ اهمیتی ندارم! همینطور که مامانم نداشت. اونا باعث مرگ مامانم شدن. اونا ... تو ... مامانت ... شماها منو هم می کشین!
دستمو محکم گرفت و گفت:
- هیـــــــــس! آروم باش افسون، همه دارن به ما نگاه می کنن!
- برای چی منو آوردی توی این خراب شده؟ حالم از اینجا بهم می خوره. اگه اینجا خوب بود مامانم ازش فرار نمی کرد.
- افسون!
- اسم منو نبر، از توام بیزارم. تو اگه منو دوست داشتی راضی به شکنجه کردنم نمی شدی. می ذاشتی توی همون لندن به درد خودم بمیرم!
همه داشتن با حیرت نگامون می کردن. براشون جای تعجب داشت. یه زن و مرد که به نظر خارجی می یان داشتن با یه زبون دیگه با هم دعوا می کردن! دنیل هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه، گفتم:
- برم توی خونه اونا برای چی؟ اونا منو هم مثل مامانم عذاب می دن. چرا راضی به عذاب کشیدن من می شی دنی؟
یه دفعه دنیل منو کشید توی بغلش و غرید:
- ساکت شو لعنتی! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی من اصلاً به فکرت نیستم؟ لازم نیست تو نگران این چیزا باشی. من خودم خوب تحقیق کردم. دقیقاً از همون زمانی که فهمیدم تو کی هستی دنبال نیمه دیگه تو توی این کشور گشتم. پیداشون کردم. باهاشون مکاتبه کردم. برای دیدن تو له له می زدن! پدر بزرگت ... دایی ات ... خاله هات ... بچه هاشون ... قرار بود همه شون برای مراسم ازدواجت بیان لندن! البته من جرئت نکردم بهشون بگم داری با من ازدواج می کنی. می ترسیدم تو رو ازم بگیرن. گفتم بهم می گن از سنت خجالت بکش و بعدش هم تو رو ازم دور می کنن. صبر کردم تا بیان اونجا و در برابر عمل انجام شده قرار بگیرن. اما همه چی خراب شد! همه چی ! بهشون گفتم ازدواجت به هم خورده و اونا همه خودشون رو برای روبرو شدن باهات اماده کردن. تو فکر کردی من می ذارم بری جایی که آزارت بدن؟!!! من هنوزم به فکرت هستم.
خودمو ازش جدا کردم. هنوزم نمی خواستم گریه کنم. حرفای دنیل رو باور نمی کردم. باورم نمی شد اینقدر راحت اونا منو پذیرفته باشن. اونا تو ذهن من همه شون دیو بودن. به خونم تشنه بودن و منو تکه پاره می کردن. خواستم باز جوابشو بدم که صدایی توجهمون رو به خودش جلب کرد:
- دختر عمه!
چرخیدم. پسر قد بلند خوش سیمایی در چند قدمی ما ایستاده بود. نگاهی به عکسی که توی دستش بود انداخت و گفت:
- خودتی! تو افسونی، درسته؟!
فقط نگاش کردم. خوش هیکل و جذاب و خوش پوش بود. یه مرد شرقی. پوستش سبزه بود و چشمای درشتش سیاه. دستی توی موهای پر پشت سیاهش فرو کرد و با لبخند گفت:
- شاخ در آوردم دختر عمه؟
بعد یهو به خودش اومد و به انگلیسی گفت:
- اوه خدای من! حتما فارسی بلد نیستی. من باید خودمو معرفی کنم. امیر عرشیا هستم، پسر دایی افشین تو ...
قبل از من که گیج و با حیرت به امیر عرشیا خیره شده بودم دنیل جلو رفت و باهاش دست داد ...

امیر عرشیا لبخندی زد و با همون لهجه سلیس آمریکایی که داشت گفت:
- شما باید آقای مجستیک باشین ، قیم دختر عمه من!
دنیل سرشو تکون داد و گفت:
- درسته! سالم آوردم بهتون تحویلش بدم ...
بی توجه به امیر عرشیا چرخیدم سمت دنیل و با ترس گفتم:
- یعنی می خوای بری؟
قبل از دنیل امیر عرشیا با لحن با مزه ای گفت:
- چه عجب! صداتو شنیدم دختر عمه. کم کم داشتم نگران می شدم ...
دنیل دستمو کشید و گفت:
- کمی شوکه است، وگرنه هم فارسی بلده حرف بزنه و هم زبونش حسابی درازه!
چقدر عادی برخورد می کرد. سوالم رو دوباره پرسیدم:
- دنی ... می خوای بری؟
دنیل آهی کشید و گفت:
- دو سه روزی می مونم تا مطمئن بشم راحتی.
نفسی به راحتی کشیدم. تا دو سه روز دیگه خدا بزرگ بود. شاید می تونستم وادارش کنم منو هم با خودش برگردونه. دنیل گفت:
- آقای امیر عرشیا، انتظار نداشتم کسی بیاد فرودگاه استقبال ما. خودمون آدرس داشتیم. می تونستیم که بیایم.
امیر عرشیا چمدون منو از دست دنیل کشید بیرون و گفت:
- ای بابا! فکر می کردم تعارف فقط مخصوص ایرانی هاست! این حرفا چیه؟ اگه نمی یومدم که بابا اتی منو دار می زد!
من اصلا به حرفاش توجهی نمی کردم. فقط با ترس بازوی دنیل رو چسبیده بودم. اما دنیل با تعجب گفت:
- بابا اتی؟
امیر عرشیا با خنده دستی توی موهاش کشید و گفت:
- بابا بزرگم رو می گم. خواهشاً جلوی خودش نگین به این اسم صداش می کنیم که ما رو از پا دار می زنه!
دنیل با تعجب نگاش کرد، اما بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد و لبخند زد. امیر عرشیا پسر صمیمی بود، اما بازم باعث نمی شد من از ترسم کم کنم و بتونم بهشون اعتماد کنم. بدون اینکه ما چیزی بپرسیم از سالن فرودگاه خارج شد و گفت:
- همه می خواستن بیان استقبال دختر عمه، اما یه کم عصبی و مضطرب بودن. اینه که من خودم تنها اومدم. بعد از اون فقط من زبانم خوبه. ترسیدم دختر عمه بلد نباشه به زبون ما حرف بزنه.
چرخید سمت ما و به فارسی گفت:
- بابا یه جمله ایرانی بگو ... دلم آب شد! چرا اینقدر غریبی می کنی؟
دنیل با کنجکاوی نگاشو بین ما دو نفر چرخوند. چون امیر عرشیا از اصطلاحات ایرانی استفاده کرده بود دنیل متوجه نشده بود. آب دهنم رو قورت دادم و به انگلیسی گفتم:
- حرفی ندارم که بزنم!
بی توجه به انگلیسی حرف زدن من گفت:
- شمشیرو از رو بستی دختر عمه ها! هم حق داری، هم نداری.
هنوز حرفش تموم نشده بود که مردی به سمت چمدون من هجوم آورد. دسته چمدون رو گرفت و با سرعت اونو با خودش برد. امیر عرشیا که برای حرف زدن با من چمدون رو رها کرده بود متوجه بردنش نشد. داد کشیدم:
- دزد! چمدونمو بردن ...
یهو امیر عرشیا تکونی خورد و دوید سمت مرده و چمدون رو ازش گرفت. منو دنیل هم با سرعت رفتیم به سمتشون. امیر عرشیا با عصبانیت به مرده گفت:
- هی عمو! کجا می بری! مگه ما گفتیم تاکسی می خوایم؟ این مستر و لیدی مسافرای خودمن ...
مرده هم بدتر از امیر عرشیا با خشم گفت:
- چی چیو مسافرای توئن! از راه نیومده مسافر می زنی!
امیر عرشیا چشماشو گرد کرد و گفت:
- مرتیکه من که مسافر کش نیستم. اینا فامیلمونن! دختره رو سکته دادی فکر کرد چمدونشو دزدیدی!
مرده ازمون فاصله گرفت اما داشت زیر لب به امیر عرشیا فحش می داد ...

امیر عرشیا چمدون رو با خودش کشید و گفت:
- باید ببخشین همین اول ورودتون گند زده شد تو تصوراتتون از ایران! خودم می دونم!
بعد خندید و گفت:
- با من بیاین ماشینم رو همین جاها پارک کردم.
باز به بازوی دنیل چنگ زدم و گفتم:
- من می ترسم ...
دنیل که تحت تاثیر فضای اونجا و غربتی که گریبانگیر هردومون شده بود باهام مهربون تر برخورد می کرد گفت:
- نترس ... من پیشتم!
امیر عرشیا کنار ماشین شاسی بلند مشکی رنگی ایستاد. چمدون رو توی صندوق عقب جا داد و در ها رو برای من و دنیل باز کرد. من عقب نشستم و دنی جلو. بی اراده دستم رفت سمت دهنم و شروع به جویدن ناخنام کردم. امیر عرشیا راه افتاد و همزمان توضیحاتی هم می داد:
- می دونم که شهرمون خیلی شلوغه! اما به جاش آدمای خوبی داره. به یخی غربی ها نیستن. البته ببخشید آقای مجستیک! ما اینطوری شنیدیم.
معنی پوزخند دنیل رو فقط من درک کردم. اگه غربی ها سرد بودن، دنیل تا این حد توی عشق پیش نمی رفت. خیابون های شلوغ و هرج و مرج پیاده رو ها ... فحاشی مردم توی خیابون و گاهی حجاب مسخره خانم ها منو به تعجب می انداخت. اگه می خواستن با حجاب باشن چرا موهاشون این همه بیرون بود و اگه می خواستن بی حجاب باشن پس برای چی شال سر کرده بودن؟ با دیدن زنی که از جلوی ماشین رد شد متحیر گفتم:
- اون کی بود؟
امیر عرشیا چرخید به سمتم و گفت:
- کی؟
چون پشت چراغ خطر بودیم می تونست به سمتم برگرده. اشاره به زنی کردم که سر تا پا سیاه پوش بود. انگار پارچه سیاه رنگی انداخته بود روی سرش. امیر عرشیا با دقت به زن خیره شد و گفت:
- نمی دونم والا! یه بنده خدا ...
این بار به فارسی گفتم:
- این چیه پوشیده؟
امیر عرشیا لبخندی زد و گفت:
- پس بالاخره افتخار دادی فارسی حرف بزنی. چه لهجه با مزه ای داری!
بی حوصله گفتم:
- جواب سوالمو بده ...
سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
- چادر بود. اینم یکی از حجاب های خانومای ایرانیه. بهش می گن حجاب برتر. می بینی که همه جا رو می پوشونه. مامان منم سرش می کرد خدا بیامرز. چیز خوبیه اگه قداستش حفظ بشه.
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و این بار به انگلیسی گفتم:
- مامان در مورد چادر برام حرف زده بود. می گفت توی ایران چادر سر می کرده، پس چادر اینه!
از توی آینه چند لحظه با تعجب نگام کرد. ولی مهلت نکرد چیزی بگه چون چراغ سبز شد و مجبور شد راه بیفته. از نوع رانندگیش خنده ام می گرفت. هر طرف که مسیر باز می شد به همون سمت متمایل می شد. اصلاً مسیر واحدی برای خودش نداشت. نه تنها اون که تقریباً همه همینطور رانندگی می کردن. اینقدر که داشتم با چیزای عجیب غریب برخورد می کردم دنیل و جدایی رو از یاد برده بودم. دنی اما در سکوت اطراف رو از نظر می گذروند و لحظه به لحظه چهره اش گرفته تر می شد. بالاخره بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه امیر عرشیا وارد خیابانی پر دار و درخت شد و لحظاتی بعد هم روبروی یک در بزرگ سفید رنگ ایستاد و دستش رو روی بوق گذاشت. چیزی طول نکشید که در باز شد و امیر عرشیا شیشه رو باز کرد و گفت:
- این که در رو باز کرد اسمش آسد باقره! باغبون باغ آقا بزرگ ...
با کنجکاوی به پیر مرد چروکیده ای که در رو باز کرده بود خیره شدم. یه کم قوز داشت و انگار خم شده بود. موهاش با اینکه کم پشت بود اما یه دست سفید شده بود. با دیدن ما دستش رو روی سینه اش گذاشت، اون یکی دستش رو به سمت سرش برد کلاه کوچیک بافتنی سبزشو از سرش برداشت و کمی خم شد. امیر عرشیا سرش رو از شیشه برد بیرون و گفت:
- چاکریم آقا سید ...
پیرمرد لبخند زد دستشو تکون داد و گفت:
- زبون نریز آقا کوچیک. مهمونا رو ببر که آقا منتظرن!
امیر عرشیا برگشت سر جاش و زیر لب غر زد:
- هی بهش بگم بدم می یاد به من می گی آقا کوچیک! نگـــو! نمی فهمه که ... باید براش یه سمعک بخرم. همچین می گه آقا کوچیک انگار داره با یه کوتوله حرف می زنه. قدو نمی بینه دو متره ها!
اینقدر غر زد تا بالاخره ماشین متوقف شد. در ساختمون اصلی که چوبی و خوش تراش بود باز شد و چند مرد و زن و دختر پسر ریختن بیرون.

با ترس به انگلیسی گفتم:
- دنی من پیاده نمی شم!
قبل از دنی امیر عرشیا گفت:
- خجالت بکش دختر عمه! اینا از زور هیجان دارن خودزنی می کنن! این حرفا چیه؟ برو پایین ... آدم خور که نیستن!
با خشم گفتم:
- تو حرف نزن! وقتی چیزی نمی دونی چطور به خودت اجازه می دی اظهار فضل کنی؟ این آدما یه روز باعث فرار مامان من شدن!
امیر عرشیا قیافه اش توی چند لحظه به جدی ترین صورتی که ممکن بود در اومد و گفت:
- توام وقتی چیزی نمی دونی پیش داوری نکن! به قول ما ایرانی ها یه طرفه به قاضی نرو ...
دیگه فرصت نشد چیزی بگم چون دنیل گفت:
- بس کن آقا! افسون رو نیاوردم اینجا که با این حرفا باعث آزارش بشی.
خواستم از دنی تشکر کنم که در سمت من باز شد. دستی داخل ماشین اومد و منو کشید بیرون. قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره می افته توی آغوش یه زن فرو رفتم و گونه هام مورد هجوم بوسه های محکمش قرار گرفتن. چنان از ته دل زار می زد و منو می بوسید که وحشت کرده بودم! تا به حال کسی اینطوری منو بغل نکرده و نبوسیده بود. بین گریه مدام می گفت:
- تو دختر افسانه ای! تو چقدر شبیه افسانه ای! باورم نمی شه ... خدایا! افسانه دوباره متولد شده. خدایا ممنونم ... خدایا شکرت افسانه رو بهمون برگردوندی.
سعی کردم خودمو ازش جدا کنم. بعد از اینکه خوب منو بوسید و فشار داد، پرتم کرد توی بغل زن دیگه ای که کنار دستش ایستاده بود و بی صدا زار می زد. این یکی ملایم تر برخورد می کرد. اما بازم اینقدر منو بوسید که می خواستم بزنم تو سرش! همین که یه لحظه احساس راحتی کردم پریدم سمت دنی، پشت سرش پناه گرفتم و به قیافه های هیجان زده خیره شدم. امیر عرشیا اومد جلوی ما و رو به اون آدما گفت:
- ای بابا! خجالت بکشین! دختره رو کَل زدین! الان می ره دیگه پشت سرشو هم نگاه نمی کنه.
مردی از پشت سر امیر عرشیا بیرون اومد. تقریباً مسن و به شکل عجیب غریبی شبیه خود امیر عرشیا بود. دستشو گذاشت سر شونه امیر عرشیا و گفت:
- برو کنار ببینم! افسون ... دایی جان ...
نگاهش به من پر از محبت بود! یه محبت بی ریا که با همه وجودم درکش کردم. دنیل دستمو گرفت و آروم گفت:
- من که نمی فهمم چی می گن! اما مشخصه همه شون از دیدنت خوشحالن. برو جلو! عین بچه های ترسو رفتار نکن ...
- دنی من نمی خوام!
امیر عرشیا باز پرید وسط حرف ما ها و گفت:
- انگلیسی اینجا بلغور نکن دختر عمه که با تیپا می اندازنت بیرون! حرف می زنی یه جوری بگو همه بفهمن! تو فکر فرار هم نباش که تو دیگه اینجا اسیر مایی ...
همون مرده چرخید سمت امیر عرشیا، محکم کوبید پس گردنش که خنده ام گرفت و گفت:
- لال شو دو دقیقه ...
بعد اومد سمت من. آغوشش رو به روم باز کرد و گفت:
- بیا دایی ... بیا بذار ببوسمت!
دنیل با اینکه متوجه حرف دایی نشد، اما دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد. رفتم جلوی دایی ایستادم. خیره شدم توی چشماش. دستاشو پیچید دور شونه ام و در گوشم با صدایی که می لرزید گفت:
- چقدر شبیه مادرتی! عین یه سیب که از وسط نصفش کرده باشن.
همون لحظه صدای داد یه دختر بلند شد:
- اه مامان! کشتیمون چرا اینقدر آبغوره می گیری! خاله این خواهرتو جمع کن.
نگاهم چرخید سمت دخترا و پسرای جوون. دایی هم خودشو از من جدا کرد و وقتی نگامو دید گفت:
- امیر عرشیا هم پالکی هاتو معرفی کن!
امیر عرشیا باز سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
- این دختره که عین سگ پاچه می گیره اسمش حوراست!
حورا که دختر تپل و بامزه ای بود جیغ زد:
- خفه شو! خودت ننه ت دو ساعت دم گوشت آبغوره بگیره عصبی نمی شی؟!
امیر عرشیا با ژست با مزه ای رو به اون خانومی که اولین نفر منو بغل و آبلمبو کرد گفت:
- عمه این دخترت یه قلاده نیاز داره حتماً!
و قبل از اینکه حورا فرصت کنه باز جیغ بکشه دختر بغلی حورا که کشیده و خوش اندام بود رو نشون داد و گفت:
- خواهر حورا که البته زمین تا آسمون هم باهاش فرق داره، نادیا ...
نادیا با لبخند، برعکس حورا که اصلاً یادش رفت باید با من برای عرض ادب هم که شده خوش و بشی بکنه، جلو اومد و دوبار گونه مو نرم بوسید و گفت:
- به خونه خوش اومدی افسون ! تو خیلی شبیه مادرتی ... من عکسای خاله رو دیدم!
ناچاراً بهش لبخند زدم. الان فرصت داد و هوار و پاچه گرفتن نبود ....

امیر عرشیا با لحن بامزه ای گفت:
- چند بار تکرار کن! حورا خواهر نادیا ، نادیا خواهر حورا ... حورا خواهر نادیا ... نادیا خواهر حورا ...
حورا زیر لب ایشی گفت و نادیا با خنده گفت:
- بسه امیر عرشیا فهمید!
امیر عرشیا سری تکون داد و گفت:
- امیدوارم!
بعد دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:
- این دختر خُله هم تاراست، خواهر من! تارا خواهر امیر عرشیا ... تکرار کن! تارا خواهر امیر عرشیا ...
تارا اومد جلو، شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:
- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از همه خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!
حورا داد زد:
- ایول! راست می گه!
اینبار دیگه خنده ام گرفت. اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم. چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:
- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!
دنیل لبخند زد، اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاد آوری کرد. لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:
- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!
به فارسی گفتم:
- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم، حضورم هم اینجا ...
خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:
- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!
امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:
- الآن الآن! الآن تموم می شه ...
و سریع گفت:
- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات، راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین، خاله افروز ... تکرار کن نادیا خواهر حورا دخترای خاله افشید ... خاله افشید مامان حورا و نادیا ... خاله افشید مامان حورا و نادیا ... نگین دختر خاله افروز ... نگین دختر خاله افروز ...
حسابی گیج شده بودم. نگین با خنده گفت:
- کم کم یاد می گیری، مامان افروز من عمراً تو رو به حال خودت بذاره!
خاله افروز لبخند کمرنگی زد و باز بغض کرد. بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا. اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر. امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو کشید و گفت:
- این توله بز حسامه! داداش حورا و نادیا ، پسر خاله افشید ... شونزده سالشه بچه ام!
حسام دستشو برد بالا و خیلی جدی سیلی محکمی به امیر عرشیا زد که همه ترکیدن از خنده. بعد هم اومد جلو. سینه اشو صاف کرد و با صدایی دو رگه گفت:
- خوشبختم خانوم زیبا ...
باز همه ترکیدن از خنده، خودم هم خنده ام گرفته بود! بچه چقدر حس بزرگی می کرد. امیر عرشیا که هنوز داشت گونه اش رو ماساژ می داد اومد گوششو گرفت کشیدش عقب و گفت:
- گمشو مینیم بابا! غوره نشده مویز شده برای من! خانوم زیبا! گمشو برو سر درست ...
بعدش به پسر بزرگتر اشاره کرد و گفت:
- داداش گلم ... نوژن! داداش نگین ... پسر خاله افروز ... گرفتی عزیزم؟! نگین خواهر نوژن ... نوژن برادر نگین بچه های خاله افروز ...
ناچاراً سرمو تکون دادم. هنوز گیج بودم، اما مگه می شد فعلا چیزی گفت؟ دایی دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- بچه ها بریم تو ... آقا بزرگ خیلی وقته منتظرن ...
بعدش رفت سمت دنیل دستشو برد جلو و رو به امیر عرشیا گفت:
- بچه ، بیا اینجا ببینم ...
دنیل دوستانه دست دایی رو فشرد ، امیر عرشیا جلو اومد و گفت:
- جونم بابا؟
- به این آقا بگو خوش اومدین!
امیر عرشیا در کمال جدیت حرف باباش رو ترجمه کرد و دنیل هم متواضعانه تشکر کرد. همه با هم به راهنمایی دایی و امیر عرشیا رفتیم تو. از کنار دنیل جم نمی خوردم. دایی دستمو گرفت و گفت:
- دایی ، یه لحظه بیا ....
چسبیدم به دنیل و گفتم:
- نه ...
دایی که انگار حال منو خیلی خوب درک می کرد گفت:
- دایی جان ... دخترم! از چی می ترسی؟ بیا می خوام ببرمت پیش آقا بزرگ ...
امیر عرشیا جلو اومد و گفت:
- بابا ، این دختره خیلی هاره! می زنه آقا جونو می دره ها!
قبل از اینکه دایی حرفی بهش بزنم خودم غریدم:
- تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکن لطفاً!

دهن امیر عرشیا باز موند و دایی با لبخند گفت:
- راست می گه! برو پهلوی آقای مجستیک، فقط تو و نوژن می تونین باهاش حرف بزنین. نذارین بهش بد بگذره. من افسون رو می برم پیش بابا و بعد همه با هم می یایم پیش شما ...
- بابا خودت هم بمون توی اتاق ...
- برو امیر!
امیر عرشیا رفت و دنیل رو هم با خودش برد. نگاه دنیل لحظه آخر پر از اطمینان بود. می دونست دارم بین این آشناهای غریبه سکته می کنم. می خواست بهش آرامش بده. خبر نداشت آرامش من فقط و فقط توی آغوش خودشه! بعد از رفتن اونا دایی منو به سمت یکی از اتاقای ته سالن هدایت کرد. در اتاق رو باز کرد و گفت:
- برو تو دایی جون ... اینقدر خبر اومدنت هیجان زده اش کرد که مریض شد و افتاد توی تخت.
کنار ایستادم و با ترس به دایی خیره شدم. بهم لبخند زد و گفت:
- خیلی ساله منتظره. چشمش به در خشک شده. برو تو ...
چاره ای نداشتم جز اینکه وارد بشم. دایی خودش بیرون اتاق موند و من تنها رفتم تو. اتاق روشن و پر نور بود و آخر اتاق که تقریباً هم بزرگ بود یه تخت یه نفره قرار داشت و یه پیرمرد روش خوابیده بود. وسط اتاق ایستادم. پیرمرد خودشو کشید بالا. عینک ته استکانی که به چشماش بود رو بالا پایین کرد و با صدای لرزونی گفت:
- بیا جلو دختر ...
قصی القلب شده بودم انگار. این مرد پدر بزرگم بود، بابای مامان افسانه! اما برام هیچ اهمیتی نداشت. مامان افسانه از دست این فرار کرد. از این تو دهنی خورده! اونم بیست و هشت بار! پیرمرد یا به قول امیر عرشیا آقا بزرگ وقتی دید تکون نخوردم گفت:
- از من بدت می یاد؟
همونجا که ایستاده بودم تکیه دادم به دیوار. باید حرف می زدم، باید یه چیزی می گفتم، آهی کشیدم و گفتم:
- اینقدر گیجم که نمی دونم چی درسته چی درست نیست!
لبخند تلخی نشست کنج لبش و گفت:
- شباهتت به افسانه خیره کننده است!
پوزخند زدم. کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین. سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:
- بهتون نمی یاد خوشحال شده باشین از این شباهت!
صداش بغض آلود شده بود:
- چرا این حرفو می زنی؟ افسانه عزیز ترین دختر من بود، اما داغ خودشو به دلم گذاشت!
جوابش فقط یه پوزخند بود. آهی کشید و گفت:
- مادرش از دوریش دق کرد. هم افسانه رو از دست دادم و هم افرا رو ... بعد از مرگ افرا فقط به امید دیدن دوباره افسانه زندگی می کردم. خدا شاهده چقدر دنبالش گشتم. خوب می دونستم که اون دختر اگه بخواد توی تموم زندگیش همونقدر بی پروا باشه سرشو به باد می ده! باید نجاتش می دادم.
به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:
- اما پیداش نکردم! یه قطره آب شده بود رفته بود توی زمین. من شرمنده افرا شدم! دخترش توی کشور غریب زیر دست یه اجنبی پر پر شده و من نفهمیدم!
سرمو آوردم بالا. دیگه نتونستم ساکت بمونم. گفتم:
- هنوزم دخترتون رو بی پروا می دونین؟ در حالی که من از مامانم چیزی جز اطاعت و سر به زیری ندیدم! واقعاً در حقش ظلم شده بود. چرا مامان باید اینقدر بدبخت می شد؟ چرا؟! اگه یه ذره محبت از شما دیده بود هیچ وقت فکر فرار به سرش نمی زد.
آقا بزرگ اشک چشمشو گرفت و گفت:
- تو چی در مورد مامانت می دونی؟
- همه چیو! هر چیزی که باید بدونم رو می دونم. خوب می دونم که از شما کتک می خورده. خوب می دونم شما محدودش می کردین. خوب می دونم عقاید پوسیده تون رو می خواستین فرو کنین تو سرش اما اون زیر بار نرفته. شما اونو وادار به فرار کردین، اما الآن دارم تو خونه تون چی می بینم؟ چرا همه نوه هاتون سر باز راه می رن؟ چرا هیچ کدوم حجاب ندارن؟! در حالی که مامان منو وادار می کردین چادر بکشه روی سرش؟ اون عقیده هاتون فقط برای خفه کردن مامان من بود؟
آقا بزرگ سرشو به پشت تخت تکیه داد و چشماشو بست. اینبار نوبت من بود که صدام با بغض بلرزه ...
- چرا ساکت شدین؟ حرفی ندارین بزنین؟ منم اگه جای افسانه بودم از این خونه فرار می کردم. شما پاتونو گذاشته بودین روی گلوشو داشتین خفه اش می کردین. چرا نذاشتین کارایی که می خواد رو بکنه؟ هان؟
از صدای داد من دایی وحشتزده پرید تو اتاق و گفت:
- آقا بزرگ ...
آقا بزرگ با دست لرزونش اشاره به در کرد و گفت:
- برو بیرون افشین ...

دایی با نگرانی قدمی به آقا بزرگ نزدیک شد و گفت:
- اما آقا بزرگ ...
- برو بیرون گفتم!
قبل از اینکه دایی بره بیرون از جا بلند شدم. رفتم تا وسط اتاق و گفتم:
- برای چی بره؟ چرا نشنوه حرفای ما رو؟ این آقا هم برادر افسانه است! باید بدونه. احتمالاً از مامان من کوچیکتره، شاید یادش نباشه شما چه کردین با مامان من!
دایی متعجب و قبل از آقا بزرگ گفت:
- افسون جان یعنی تو نمی دونی من قل مادرت هستم؟!
با تعجب بهش خیره شدم. هیچ شباهتی به مامان نداشت! چشمای سیاه و موهای لخت سیاه و پوست سبزه اش بی شباهت بودن به چشمای خاکستری و موهای فر و پوست برفی مامان. انگار از نگاهم تعجبم رو خوند که گفت:
- دو قلوی نا همسان بودیم. بچه های ارشد آقا بزرگ و خانوم جون ...
چرا؟ چرا مامان چیزی در این مورد به من نگفته بود؟ اصلاً هیچ وقت در مورد خونواده اش حرفی نزد. فقط یه بار من ازش پرسیدم و اون با ناراحتی حرف رو عوض کرد. اون روز توی نگاهش یه شرم خاصی رو دیدم. اما به روی خودم نیاوردم. یعنی مامان هم خطایی مرتکب شده بود؟ خاله ها هم اومدن توی اتاق و کناری ایستادن. انگار کنجکاو بودن بدونن این بحث به کجا می رسه! دایی دستی توی موهای پر پشتش کشید و گفت:
- افسون ... نمی دونم تا کجا از ماجراهای گذشته خبر داری. اما همیشه اینو بدون، افسانه روی چشمای همه ما جا داشت! حتی با وجود اخلاقیات عجیب غریبش ...
باز آمپرم چسبید و داد کشیدم:
- کدوم اخلاق عجیب غریب؟ من از مامانم جز سکوت، آرامش، فداکاری و مهربونی هیچی ندیدم.
نگاه خاله ها با تعجب با هم رد و بدل شد اما حرفی نزدن. کم کم اتاق داشت شلوغ می شد. دنیل و امیر عرشیا و نوژن هم اومدن توی اتاق. اما از دخترها و حسام خبری نبود. اخمای همه شون در هم بود به خصوص امیر عرشیا. دنیل جلو اومد و با نگرانی گفت:
- افسون! چی شده؟!!! برای چی داد می زنی؟
وقتی انگلیسی حرف می زدم آرامش داشتم. انگار داشتم به زبون مادریم حرف می زدم و این برام عجیب بود. وقتی لندن بودم فارسی حرف زدن بهم آرامش می داد و حالا قاطی این غریبه های آشنا زبون بیگانه برام آرامش می آورد. گفتم:
- دنی ... برای چی منو آوردی جایی که مسببای بدبختی مامانمو ببینم؟ این آدما همه شون خودخواهن. دنی من اینجا دارم خفه می شم!
دستمو گذاشتم روی گلوم ، واقعاً داشتم خفه می شدم، نالیدم:
- منو ببر ... تو رو خدا! دنی ...
رفتم به سمتش. یقه لباسشو چنگ زدم ، زل زدم توی چشمای خونبارش و ضجه زدم:
- دنی، اینا مامانو کشتن. لئوناردو نکشت ... اینا کشتن! اینا منو بدبخت کردن. فردریک نکرد ... دنی من نمی خوام اینجا بمونم. اینجا امنیت ندارم. آرامش ندارم ...
یهو بدنم شروع کرد به لرزیدن و دنی بی توجه به اون همه چشم منو کشید توی بغلش. محکم فشارم می داد و من می لرزیدم. صدای یکی از خاله ها بلند شد:
- یکی بره یه لیوان آب قند بیاره ... حورا! نادیا! آب قند بیارین ...
صدای امیر عرشیا هم بلند شد:
- یه پارچ بیارین ، آقا بزرگم نیاز داره!
دنیل منو چسبونده بود به خودش صداش کنار گوشم آرومم می کرد. مثل همیشه داست معجزه می کرد ، با صدای ... با آغوش گرمش ...
- هیشش! آروم باش دختر ، افسون من ، آروم ... نلرز ... به من تکیه کن! نفس عمیق بکش ، نلرز می گم افسون! عزیزم ...
کاش دنیل منو می بخشید. کاش می فهمید گناهی مرتکب نشدم. کاش می فهمید من به آغوشش محتاجم! بالاخره آب قند رسید و دنیل خودش آب قند رو توی دهنم ریخت. کم کم لرزش بدنم قطع شد و آروم تر شدم. بعد از اون تازه بغضم ترکید و قطرات درشت اشک روی صورتم روون شد. صدای داد دنیل، امیر عرشیا که هیچی منو هم سر جا میخکوب کرد:
- من آوردمش اینجا که بهش آرامش بدین! اینه اون آرامشی که ازش حرف می زدین؟ اینه دوست داشتنتون؟ اگه بخواین باهاش اینطور رفتار بکنین من می برمش.
امیر عرشیا چند لحظه با دهن باز به دنیل خیره شد و بعد یه دفعه گفت:
- نه آقا! این دختر خودش بی منطقه! گویا هیچی در مورد مامانش نمی دونه. در مورد گذشته اش ... در مورد وقتی که توی ایران بوده. اگه می دونست الآن اینقدر ازش دفاع نمی کرد.
داد کشیدم:
- من یه بار دیگه هم گفتم. مامان من هیچ گناهی مرتکب نشده. من همه دفتر خاطراتشو خوندم!
هیچ کس سر از حرفای ما در نمی آورد و با تعجب بهمون نگاه می کردن. دنیل وسط حرف من گفت:
- آقا! تو حق نداری افسون رو برای اینکه از مادرش طرفداری می کنه توبیخ کنی. خودتو یه لحظه بذار جای اون! وقتی یه بچه از مادرش جز محبت چیزی ندیده باشه انتظار داری چی کار کنه؟!! هان؟
- محبت؟ می خواین باور کنم که عمه افسانه با اون اخلاق فاسدش محبت کردن هم بلد بوده؟
نذاشتم حرفش تموم بشه، خودمو از دنیل جدا کردم. رفتم به طرفش و با همه قدرتم کوبیدم توی دهنش. گوشه لبش پاره شد. با بهت بهم خیره موند و دستشو گذاشت روی دهنش. همه داشتن با چشمای از حدقه در اومده نگامون می کردن. رفتم سمت آقا بزرگ، لرزش بدنم چند برابر شده بود. جلوی تخت ایستادم ...

دستمو به سمت امیر عرشیا گرفتم و در حالی که به سختی از افتادنم و لرزش صدام جلوگیری می کردم گفتم:
- اینم یه نمونه اش! چطور نوه شما باید به خودش اجازه بده به مامان من بگه فاسد؟! چرا هنوز نمی خواین دست از سرش بر دارین؟
صدام داشت تحلیل می رفت و قبل از اینکه بتونم خودمو جمع و جور کنم زیر پام خالی شد و افتادم روی زمین ...
***
با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم. چشمای مهربون خاله افروز خیره شده بود بهم. با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و بی حرف خم شد گونه ام رو بوسید. سرش رو همون جا نگه داشت. از خیس شدن صورتم فهمیدم داره گریه می کنه. دستمو آوردم بالا و با دیدن سرُم توی دستم آه کشیدم. صدای خاله افشید بلند شد:
- افروز ... افروز گریه می کنی؟
صورت خاله از صورتم کنده شد. خاله افشید رو پشت سرش دیدم. اونم چشمش به من افتاد و گفت:
- بیدار شدی خاله؟ تو که همه ما رو نصف عمر کردی قربونت برم الهی!
با صدای گرفته گفتم:
- دنی کجاست؟
خاله افروز دستمو گرفت توی دستش. اشکاش هنوز روی صورتش برق می زدن. سعی کرد لبخند بزنه ... گفت:
- دارن با آقا بزرگ و داداش حرف می زنن ...
خاله افشید هم نشست اون سمت تخت و گفت:
- خاله تو رو خدا حرفای این امیر رو جدی نگیر! برای چی از دستش عصبی شدی؟ کم مونده آقا بزرگ بندازتش از خونه بیرون. الآن هم فقط منتظر دستور توئه! تو بگی امیر عرشیا بره آقا بزرگ بیرونش می کنه ...
- باور کنم؟!! آقا بزرگ؟! به خاطر من؟! دختر افسانه! نوه عزیزشو بیرون کنه؟
- کسی حق نداره به تو توهین کنه خاله. نه به تو ... نه به مامانت. افسانه وقتی هم که تو این خونه زندگی می کرد کسی از گل نازک تر بهش نگفت. با وجود اینکه ...
خاله افروز غرید:
- هیچی نگو فعلاً افشید، می بینی که هیچی در این مورد نمی دونه.
بی طاقت گفتم:
- چرا همه تون همین رو می گین؟ من چی رو باید بدونم؟ چرا واضح حرف نمی زنین؟
- حالت الآن خوبه؟
نگاهی به سرمم که داشت تموم می شد انداختم و گفتم:
- خوبم ! فقط می خوام حقیقت رو بدونم. بعدش هم از اینجا می رم. برای همیشه ...
خاله افشید گفت:
- مگه من مرده باشم که بذارم تو بری! اینجا هم که نتونی زندگی کنی می برمت خونه خودم. جات رو تخم چشممه!
بعد بغض کرد و گفت:
- برای خود افسانه که کاری نتونستیم بکنیم. حداقل نور چشمشو روی چشممون نگه داریم.
خاله افروز آهی کشید و گفت:
- هرچند که تو از همه ما متنفری ...
بی اراده گفتم:
- نه ... من نسبت به شماها حس بدی ندارم. محبتتون رو حس می کنم!
هنوز جوابی نداده بودن که در اتاق باز شد و نوژن اومد تو. رو به خاله افروز گفت:
- مامان ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که چشمای باز منو دید و گفت:
- اِ بهوش اومدین؟!
منتظر جوابم نشد، چون حرفشو ادامه داد و گفت:
- مامان ، آقا بزرگ می گن بیاین بیرون. دفتر خاطرات خاله افسانه رو خوندن.
با چشمای گرد شده گفتم:
- دفتر خاطرات مامان منو؟!!! اون که تو ساک خودم بود ...
خاله افروز موهامو نوازش کرد، کمک کرد بشینم و گفت:
- تو به امیر عرشیا گفته بودی دفتر خاطرات مامانتو خوندی اونم به ماها گفت چنین دفتری وجود داره. آقا بزرگ خواستن دفتر رو بخونن تا بفهمن تو چی خوندی که اینقدر به هم ریختی.
- اونا حق ...
خاله افشید سریع گفت:
- خاله اینقدر کینه ای نباش. بذار بزرگترا کمکت کنن ...
- همون بزرگترایی که نتونستن به مامانم کمک کنن؟
خاله افروز اینبار گفت:
-حالا تو این فرصت رو به خودت بده که همه چیز رو بشنوی. شاید نظرت عوض بشه.

وقتی سکوت من رو دید چرخید سمت نوژن که بلاتکلیف بین اتاق ایستاده بود و گفت:
- برو مامان ، برو به آقا بزرگ بگو الآن همه مون می یایم.
نوژن سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون. خاله افشید داد کشید:
- نادیا!
چیزی طول نکشید که نادیا اومد تو، تکه ای موهای لختش رو زد پشت گوشش و گفت:
- جونم مامانم؟
- سرم افسون تموم شده. درش بیار می خوایم بریم پیش آقا بزرگ ...
نادیا به صورتم لبخندی زد و گفت:
- چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندیا.
لبخندی کج تحویلش دادم و با کنجکاوی حرکاتش رو دنبال کردم. پنبه ای آغشته به الکل روی سوزن قرار داد و سوزن رو بیرون کشید. خاله افشید انگار که باید توضیح بده گفت:
- نادیا پرستاری خونده خاله. از بس آقا بزرگ رو دوست داره پرستاری خوند که خودش بیاد اینجا کارای آقا بزرگ رو بکنه.
نادیا بازم لبخند زد، اما چیزی نگفت. دختر آرومی بود، در عین حال مهربون. مهربونی از چشماش مشخص بود. به کمک خاله ها از جا بلند شدم. نادیا زودتر از ما از اتاق خارج شد. ما هم دنبالش راه افتادیم. اون رفت توی آشپزخونه تا سرم منو بندازه داخل سطل و ما رفتیم سمت اتاق آقا بزرگ. اولین کسی که توی اتاق دیدم دنیل بود که کنار تخت آقا بزرگ روی صندلی نشسته بود. امیر عرشیا هم کنارش نشسته بود. مشخص بود داشته حرفای این دو نفر رو برای هم ترجمه می کرده. با دیدن من دستش رفت سمت گوشه دهنش که چسب کوچیکی روش زده بود. پوزخندی بهش زدم. دنیل از جا بلند شد و با نگرانی گفت:
- خوبی افسون؟ چرا بلند شدی؟ سر جات می خوابیدی تا خوب بشی.
- خوبم دنی ... باید بفهمم اینجا چه خبره ...
نگاه دنی سرشار از نگرانی بود، اما نگرانیش فراتر از نگرانی برای حال من بود چون من خوب بودم. رفت اون سمت اتاق و گفت:
- بشین پیش آقای صارمی ...
نگاهی به آقا بزرگ کردم و ناچاراً رفتم اون سمت، بقیه هم هر کس جایی پیدا کرد و روی زمین نشست، فقط دایی بود که کنار امیر عرشیا روی مبل نشسته بود. دنیل هم به دیوار تکیه داد و خیره شد به من. حس می کردم نگاه دختر ها به دنیل یه جور خاصیه. درست شبیه نگاه های پر طمع من روی جیمز و متیو و ادوارد لعنتی و حتی دنیل. شاید می خواستن براش تور پهن کنن. از این فکر حرصم گرفت. دنیل رو برای خودم می خواستم. باید هر طور که بود راضیش می کردم تا منو با خودش برگردونه. صدای دایی منو از فکر خارج کرد:
- افسون جان. ما دفتر خاطرات افسانه رو خوندیم ...
با غیظ نگاشون کردم اما چیزی نگفتم. دایی سرفه ای کرد و گفت:
- متاسفانه قسمتای ایرانش، تا حدود زیادی واقعیت نداره ...
باز عصبی شدم و گفتم:
- حالا دیگه مامان من دروغ گو هم شد؟
دایی دستشو به نشونه آروم باش بالا آورد و گفت:
- این همه شاهد اینجا هست. همه شاهد هستن که با افسانه چه برخوردی شده و افسانه برای چی رفته. افسانه نوشته برای فضای خفقان آور ایران- البته از دید خودش- رفته و این درسته! اما در مورد آقا بزرگ و مذهب و چادر و اینا. متاسفانه هیچ کدوم حقیقت نداره. احتمالاً اون اینطور نوشته که ذهنیت تو خراب نشه.
- یعنی چی؟!!!
دایی آهی کشید و گفت:
- خودتون بگین آقا بزرگ ...
آقا بزرگ که انگار از لحظه ای که دیده بودمش شکسته تر هم شده بود گفت:
- من نمی تونم ... بگو افشین ...

دایی سرشو زیر انداخت و گفت:
- افسانه خواهر عزیز من بود. من خیلی دوسش داشتم، اما رفتاراش عجیب بود. بعضی وقتا پا به پای من می نشست فوتبال نگاه می کرد و حتی وادارم می کرد باهاش فوتبال بازی کنم. بعضی وقتا زیادی خانوم می شد. یعنی لباس های خیلی قشنگ دخترونه می پوشید و با وسواس به خودش می رسید. اون موقع ها که تغییر رفتاراش عیان شد شونزده سالش بود. کم کم حس کردم افسانه بیشتر از وقتی که باید بیرون از خونه بمونه، بیرون می مونه. به بهونه کلاس اضافه، اما هیچ کدوم نمی تونستیم حرفی بهش بزنیم. افسانه خیلی شکننده و حساس بود ... خیلی زیاد! با کوچکترین حرفی بغض می کرد و به گریه می افتاد و گریه هاش به قدری سوزناک بود که دل سنگ رو هم آب می کرد. به شکل عجیب غریبی گریه هاش دل می سوزوند. اوایل فکر می کردم فقط خودم این عقیده رو دارم. اما کم کم فهمیدم اینو بقیه هم حس می کنن. پس تصمیم گرفتیم دیگه اشکشو در نیاریم. اذیتش نکنیم. گفتیم شیطنت هاش یه دوره داره. کم کم تموم می شه، اما روز به روز بدتر شد. کارهاش علنی شد. آرایش های تند می کرد. لباس های آنچنانی می پوشید. ظاهرش یه دختر تموم عیار بود و اخلاقش یه ببر نر زخمی. عین پسرها حرف می زد. درست شبیه لات های سر کوچه! کم کم با کسایی دوست شد و پاشون رو به خونه باز کرد که اصلاً در شانش نبودن. یکیشون همون دوستش بود که با هم فرار کردن. آقا بزرگ عصبانی شد، باهاش حرف زد. اما بازم جز گریه چیزی دریافت نکرد و بعد از اون افسانه بدتر شد. پاش به مهمونی های آنچنانی باز شد. تا دیر وقت بیرون می موند. من عصبی شدم ... بی توجه به گریه هاش بهش اخطار دادم دست از این رفتار هرزه اش برداره، اما اون داد کشید. وسایل رو خورد کرد. به هممون گفت امل ... افروز و افشید کوچیک بودن اما سعی می کردن آرومش کنن. اونا رو کتک زد و از خونه زد بیرون. تا سه روز خبری ازش نشد. خانوم جون داشت سکته می کرد و آقا بزرگ دیوونه شده بود. بالاخره اومد ... بدون توجه به هیچ کدوم ما رفت توی اتاقش و گرفت خوابید و باز نخواستیم چیزی بهش بگیم. نخواستیم دلشو بشکنیم. آقا بزرگ خواست باهاش حرف بزنه ، اما خانوم جون از ترس اینکه مبادا باز افسانه بذاره و بره جلوشو گرفت و نذاشت افسانه رو توبیخ کنه. اما این هم برای افسانه شد یه عادت ... اینکه بره از خونه بیرون و تا چند روز نیاد. کم کم صداش بلند شد. گفت می خواد از ایران بره. حرفش هم این بود که این کشور جای امل هاست. خسته شده از این فضای خفقان اور. از عقاید اعضای خونواده اش. از دخالت هاشون. گفت می خواد بره جایی که آزاد باشه و بتونه برقصه. آخه افسانه خیلی خوب می رقصید. بعضی وقتا شاگرد هم می گرفت. بعد ها که دیگه افسانه ای نبود به این فکر می کردم که همین رقص بیچاره اش کرد. همونایی که رقصش رو دیدن از راه به درش کردن. همه مون باهاش حرف زدیم. از خانوم جون و آقا بزرگ گرفته تا افشید و افروز. اما پاشو کرده بود توی یه کفش که من می خوام برم. چند وقت بعدش گرفتنش و بردنش پاسگاه ... زنگ زدن آقا جون بره دنبالش. آقا جون له شد ... بنده خدا! بد دردیه که دخترت رو بری از توی کلانتری جمع کنی. اونم با اون وضع! وسط خیابون داشتن با یه گروه می رقصیدن. شب عید! و بدتر از اون اینکه، بعد از معاینه فهمیده بودن افسانه دیگه دختر نیست. این برای یه پدر بزرگترین درده! شاید باید افسانه رو می کشت. به خاطر عقایدی که اون موقع وجود داشت. اما آقا جون افسانه رو آورد خونه. هلش داد توی اتاقش، در اتاقش رو قفل کرد، کلیدش رو داد به خانوم جون و خودش هم رفت توی اتاقش. تا سه روز نه کسی آقا جون رو دید و نه افسانه رو. هرچند که خانوم جون یواشکی براش غذا می برد و از دیدن گریه هاش دلش ریش می شد. خونه شده بود عزا خونه. بعد از سه روز آقا جون اومد بیرون. رفت توی اتاق افسانه و ازش خواست کسی که اون بلا رو سرش آورده معرفی کنه. گفت وادارش می کنه با افسانه ازدواج کنه. تازه اون موقع ما فهمیدیم چی شده و تک تک همه مون شکستیم. اما افسانه برعکس همیشه که گریه می کرد اون شب قهقهه زد و گفت:
- محاله !
گفت می خواد بره جایی که این چیزای پیش پا افتاده براشون مهم نباشه. گفت می ره و عین پرنسس ها زندگی می کنه!
این شده بود ورد شب و روزش. آقا جون نمی ذاشت از خونه بره بیرون که یه موقع از دستش ندیم. افسانه انبار باروت شده بود. شب تا صبح جیغ می کشید. فحش می داد. همه مون رو متهم می کرد. تا اینکه بالاخره یه روز زد به سیم آخر ...
دایی به اینجا که رسید سکوت کرد. فضای خفقان آوری حاکم شده بود. من که دم مرز سکته بودم! سکوت دایی خیلی هم دوام نیاورد و بالاخره ادامه داد:
- اینقدر به در کوبید تا خانوم جون دلش تاب نیاورد. در اتاق رو براش باز کرد. همین که اومد بیرون هجوم برد سمت در خونه. خانوم جون پرید سمتش، اما ... افسانه بی توجه به حرمت خانوم جون و سن و سالش اونو محکم هل داد. خانوم جون خورد زمین و سرش از پشت محکم خورد توی زاویه دیوار. خانوم جون از حال رفت. افشید و افروز گریه می کردن. من پریدم خانوم جون رو گرفتم. آقا جون هم خونه نبود. افسانه رفت ... برای همیشه ... اما هیچ وقت نفهمید با کاری که با خانوم جون کرد، اون برای همیشه بیناییشو از دست داد ...
دهنم باز موند، باورم نمی شد! اونا داشتن در مورد مامان افسون من حرف می زدن؟ نفسم بالا نمی یومد. بغض نکرده بودم. گریه هم نمی خواستم بکنم. فقط نفسام سنگین شده بود. دایی بی توجه به حال من گفت:
- حالا می بینی که ما مقصر نبودیم؟ ما همه تلاشمون رو کردیم تا اونو به خونه و خونواده وابسته کنیم اما اون زیر بار نرفت. با کاری که با خانوم جون کرد همه مون باید ازش بیزار می شدیم. باید می گفتیم رفت که رفت! به درک! اما نتونستیم. تا چند وقت همه عصبی بودیم. اما کم کم از یادمون رفت و دلتنگش شدیم. به در و دیوار کوبیدیم تا پیداش کنیم. اما نشد ... ما افسانه رو دوست داشتیم با همه بدی هاش و البته خوبی هاش ... اون وقتی خانوم می شد، وقتی دختر آرومی می شد، سرتا پا پر از احساس و هیجان بود. وقتایی که با علاقه موهای افشید و افروز رو می بافت. یا لباس های منو مرتب می کرد و بهم پیشنهاد می کرد چی بپوشم. وقتایی که روی زانوهای آقا بزرگ می نشست و خودشو لوس می کرد. وقتایی که گونه های گلی خانوم بزرگ رو می بوسید و از دستپختش تعریف می کرد. وقتایی که هممون رو می نشوند و برامون می رقصید. یا وقتایی که مسخره بازی در می آورد و همه مون رو از خنده روده بر می کرد. این افسانه رو همه مون می پرستیدیم. اما حیف ... شاید بدبختی که به روزش اومد تاوان کاری بود که با خانوم جون کرد. تاوان بی حرمتی هایی بود که به آقا جون کرد. شاید ... اما ما هیچ کدوم راضی به بدبختیش نبودیم. راضی به اون همه خفت کشیدنش نبودیم. اونقدر بدبختی کشید که همه شر و شورش خوابید و تبدیل شد به مامان افسانه دوست داشتنی تو ...
سرم به دوران افتاد. سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی، چشمامو بستم. دستام یخ کرده بود. زمزمه کردم:
- مامانی که همیشه دم از نجابت و خوبی می زد. مامانی که همیشه می خواست حرمت حفظ کنم ...

گریه خاله افشید بلند شد و گفت:
- خودش پشیمون شده بوده از کارایی که کرده. خواسته تو رو درست تربیت کنه، بمیرم براش! کاش فهمیده بودیم کجاست! کاش پیداش کرده بودیم و کمکش می کردیم ... کاش ...
آقا بزرگ با صدای لرزونش گفت:
- الان دیگه ای کاش گفتن فایده نداره. افسانه رو از دست دادیم. افرا هم از بین رفت ... تا آخرین لحظه عمرش هم دیگه نتونست کسی رو ببینه، اما افسون رو داریم ...
بالاخره بغض به گلوم هجوم آورد و گفتم:
- چطور باید حرفاتون رو باور کنم؟
امیر عرشیا پوزخندی زد و گفت:
- روتو برم والا ! می خوای مدارک بیمارستان خانوم جون رو نشونت بدیم که تا چند روز بی هوش بود و بعدم چشماشو از دست داد؟ می خوای بری تو اتاق مامانت تا باور کنی آقا بزرگ هنوز حتی اتاقشو هم تغییر نداده؟
دایی افشین غرید:
- خفه شو امیر! حق نداری با افسون تند حرف بزنی.
امیر عرشیا داد کشید:
- بابا آخه صد جام می سوزه! همه چیو براش گفتین بازم باور نمی کنه ...
- نباید هم به این راحتی ها باور کنه. همینطور که ما باور نمی کنیم یه روزی افسانه سرش به سنگ خورده و اینقدر آروم شده!
امیر عرشیا نفسش رو فوت کرد و هیچی نگفت. به جاش آقا بزرگ با خشم بهش اشاره کرد و گفت:
- امیر تا وقتی که زبونت تند و تیزه حق اومدن به خونه منو نداری، همین الان برو بیرون!
امیر عرشیا مبهوت به آقا بزرگ خیره شد، خاله افروز با ناراحتی گفت:
- آقا بزرگ، امیر عرشیا هم نگران شماست ...
آقا بزرگ صورتش رو برگدوند و گفت:
- یه بار بهش اخطار کردم، گفتم حق تندی با افسون و بی حرمتی به مادرش رو نداره! اما انگار حالیش نمی شه. بیرون!
خاله افشید اینبار رو به من گفت:
- افسون جان تو یه چیزی بگو ...
من اینقدر گیج و منگ بود که هیچی نمی فهمیدم اون لحظه. با بهت بهشون خیره شده بودم ... امیر عرشیا با خشم و غیظ راه افتاد سمت در و گفت:
- لازم نکرده ...
چنان در رو به هم کوبید که همه مون پریدیم بالا. دایی و تارا رفتن دنبالش و خاله ها بغض کردن. بی توجه به اوضاع نابه سامان اونجا از جا بلند شدم. رفتم سمت آقا بزرگ ... نشستم لب تختش و گفتم:
- می شه عکسای اون روزا رو ببینم، عکسای مامانو؟
آقا بزرگ که هنوز هم چشماش اشکی بودن، اشکاشو از گوشه چشمش گرفت و گفت:
- افروز ... آلبوم عکسو بیار ...
خاله افروز رفت از اتاق بیرون، سرمو دو دستی چسبیدم و گفتم:
- باور نمی کنم ... مامان! مامان افسانه عزیزم ... محاله! اون اینکار رو نکرده.

حس خیلی بدی داشتم. نمی تونم توصیفش کنم. همه وجودم پر از تلخی شده بود. شده بودم شبیه یه فنجون قهوه اسپرسو. تلخ تلخ ... اون لحظه هر چی خبر خوب هم بهم می دادن باز تلخیم از بین نمی رفت. یه تلخی ناب بود. خاله با آلبوم برگشت. آقا بزرگ عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و مشغول ورق زدن آلبوم برای من شد. تازه حقیقت داشت خودشو بهم نشون می داد. لباسای رنگ و وارنگ مامان. آرایش های زننده اش و توی بعضی از عکسا دوستای آنچنانیش ... آخ مامان! چه کردی! چه کردی مامان؟! و خدا با تو چه معامله ای کرد؟ چرا از این همه خوشبختی گذشتی مامان؟ خوشی زده بود زیر دلت؟ اما ناراحت نباش. غصه هم نخور. من هنوز دختر خودت هستم. هنوز عاشقتم مامان. من از تو بدی ندیدم. من دیدم که همه گناهات توی همین دنیا از وجودت پاک شد. من دیدم مامان! بمیرم برات ... بمیرم که کسی نبود تا آرومت کنه. روح سرکشت رو نوازش کنه. بمیرم که تو چیزی می خواستی که پیدا نکردی. خونواده ات گناهی نکردن. توام شاید گناهگار بودی، اما به سزاش رسیدی. به چی فکر می کردی و چی شد مامان. مامان کاش بودی. کاش بودی و الان به آرامش می رسیدی. کاش بودی مامان ...
بغض دیگه داشت خفه ام می کرد، آلبوم رو دو دستی چسبیدم، از جا بلند شدم و گفتم:
- می خوام برم توی اتاق مامانم ...
هیچ کس تعجب نکرد، آقا بزرگ به خاله افشید اشاره کرد و گفت:
- ببرش تو اتاق افسانه ...
بی توجه به دنیل و نگاه نگرانش و دیگران همراه خاله افشید راه افتادم. در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. هیچی نمی گفت، فکر کنم هنوز تو فکر امیر عرشیا بود. باورم نمی شد که آقا بزرگ جدی جدی اونو به خاطر من بیرون کرده باشه. اما توی اون لحظه هیچی برام مهم نبود. رفتم توی اتاق و در رو بستمو اتاق تمیز بود و معلوم بود دائم نظافت شده! ه تخت خواب یه نفره چوبی به رنگ کرم کنار دیوار بود. فرش کهنه لاکی گردی کف اتاق پهن شده بود و پرده های لیمویی و نارنجی اتاق کیپ تا کیپ کشیده شده بودن. یه دکور چوبی به انتهای دیوار سمت راست قرار داشت. داخلش پر بود از کتابای رمان، اما همه اش رمان های جنایی ... یه طرف اتاق هم چند تا عکس سیاه سفید از مامان و دوستاش چسبیده شده بود به دیوار ... بغضم ترکید و به هق هق افتادم. خودمو پرت کردم روی تخت و اشکامو رها کردم ... چه کردی مامان؟!! اینجا مامن توئه؟ اینجا جائیه که توش می خوابیدی؟ توش نقشه می کشیدی؟ چه فکرا داشتی مامان و چی شد! اینقدر روی تخت خواب زار زدم تا از حال رفتم و خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود و کسی روی پام پتو کشیده بود. همونجا نشستم لب تخت. هنوز همه حرفای دایی تو ذهنم تکرار می شد. خواب دیده بودم ... خواب مامانو ... مامان کنار یه خانوم سفید پوش بود ... هر دو می خندیدن. صداشو می شنیدم که با هیجان اون خانومو مامان صدا می کرد ... خوشحال بود ... مامان خوشحال بود ... پس مامانش بخشیده بودش! پی مامان اون دنیا خوشحال و راحت بود ... آهی کشیدم و زمزمه وار گفتم:
- هیچ کس مقصر نبوده ... نه مامان ... نه خونواده اش ... من الکی این همه سال دلمو پر از کینه کرده بودم.
خودمو کشیده عقب و تکیه دادم به دیوار ... تاریکی اتاق اذیتم نمی کرد ... حالا باید چی کار می کردم؟ باید پیش خونواده مادرم می موندم؟ باید برخوردای زشتم رو فراموش می کردم؟ باید عذر خواهی می کردم؟ نه هرگز! عذر خواهی نمی تونستم بکنم! اما می شد از این به بعد رفتارم رو اصلاح کنم. بمونم اینجا؟ نه ... نه نمی تونم! بدون دنیل نمی تونم ... دوست دارم بمونم اما بدون دنیل نه .... اگه بخواد بره باهاش می رم ... حتما می رم ...
تقه ای به در خورد. خودمو از دیوار کندم و گفتم:
- کیه؟
در باز شد ، نور پشت سرش مانع می شد که بفهمم کیه. فقط فهمیدم دختره قدش هم بلند بود. صداشو که شنیدم فهمیدم نادیاست ...
- بیداری افسون جان؟
- بیدارم ...
چراغ رو روشن کرد ... نور چشمامو زد و محکم پلکامو روی هم فشار دادم ... گفت:
- می یای بیرون؟ آقا بزرگ نگرانته ...
- خوبم ... باشه می یام ...
- پس بلند شو، اگه هم حس بی حالی داری بذار فشارت رو بگیرم ...
- نه خوبم ...
از جا بلند شدم. دستی توی موهای آشفته ام کشیدم و گفتم:
- بریم ...
لبخندی بهم زد و هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. هنوز هم همه اونجا بودن. همه به جز امیر عرشیا و دایی و تارا ... آقا بزرگ هم از تختش اومده بیرون و کنار خاله ها روی ویلچر خودش نشسته بود. همه به من چشم دوخته بودن. نگام تو نگاه دنیل میخ شد. اینبار کنار نوژن نشسته بود. با دیدنم سرشو تکون داد و بی توجه به جمع گفت:
- خوبی افسون؟
سرمو تکون دادم و همون دم روی یه مبل تکی نشستم. انگار کسی جرئت حرف زدن نداشت که سکوت اونقدر خفقان آور بود ... ولی بالاخره خود آقا بزرگ سکوت رو شکست و گفت:
- خوب افسون جان ...
آب دهنم رو قورت دادم. چی باید می گفتم؟! اونا که مقصر نبودن ... باید بهشون می فهموندم که پشیمونم! آهی کشیدم و گفتم:
- من خیلی فکر کردم ... به این نتیجه رسیدم که ... خوب ... نه شما مقصرین نه مامانم ... اینا ... شاید ... شاید اینا همه اش خواست خدا بوده!
صدای خاله افشید قبل از همه بلند شد:
- الهی قربونت برم خاله !
بعدم از جا بلند شد و اومد به سمتم. آغوش بازشو که دیدم یه لحظه یاد مامان افتادم. از جا بلند شدم و خودمو به دستای مهربونش سپردم. بعد از اون خاله افروز منو کشید توی بغلش و چند لحظه نگه داشت. خاله ها که نشستن نوبت آقا بزرگ بود. البته از جا تکون نخورده بود اما از چشماش می خوندم چقدر حسرت داره منو توی بغلش بگیره. حق هم داشت ... من نوه اش بود. نوه دختری که این همه سال بود ندیده بودش! بی اراده رفتم به سمتش ، وقتی به خودم اومدم که سرمو گذاشتم روی زانوهای آقا بزرگ و بغضم رو رها کردم. دستای مهربون آقا بزرگ توی موهام فرو رفت ... سرمو کشید بالا و تقریباً منو توی بغلش گرفت. یکی یکی همه از جا بلند شدن و سالن رو ترک کردن ... می خواستن بعد از این همه مدت منو آقا بزرگ رو تنها بذارن ...
شاید یک ساعتی به همون صورت موندیم تا بالاخره از هم جدا شدیم و به هم لبخند زدیم. آقا بزرگ گفت:
- نمی دونی چقدر خوشحالم که تونستی منو ببخشی!
- شما هم باید منو ببخشین! من هیچی نمی دونستم! شاید اگه مامان همه چیزو برام گفته بود ... هیچ وقت این همه جدایی بینمون نمی افتاد و همون موقع ها خبرتون می کردم.
آهی کشید و گفت:
- مامانت شرمنده بوده ... نخواسته تو از گذشته اش چیزی بفهمی و دیدت نسبت بهش عوض شه. اون فقط تو رو داشته نمی خواسته از دستت بده. باید بهش حق بدی ...
- همیشه بهش حق می دم. من واقعاً عاشق مامان بودم و هستم ...
آه کشید و گفت:
- دوست داشتن افسانه طبیعیه! ما هم خیلی دوستش داشتیم. دست خودمون هم نبود ... به قول حافظ مامانت آن داشت!
لبخندی زدم و گفتم:
- آن چیه؟ همون مهره ماره؟ آخه مامان به من می گفت مهره مار دارم ...
آقا بزرگ خندید و گفت:
- یه چیزی تو همون مایه ها ...
صدای خاله افروز نگاهمون رو به سمت در اتاق آقا بزرگ کشید:
- می تونیم بیایم بیرون؟ حوصله مون سر رفت تو این یه وجب و نیم جا!
خندیدم و آقا بزرگ گفت:
- بیاین بیرون من و این نوه ام چند سال هم که با هم اختلاط کنیم بازم حرف برای گفتن داریم ...
همه شون از اتاق اومدن بیرون و دور هم نشستن. باز نگاهم خیره کهرباهای دنیل شد. چشماش خیلی غم داشت خیلی زیاد! حس می کردم نبخشیدن من بیشتر از من، خودش رو عذاب می ده! پس چرا این کار رو می کرد؟ با صدای خاله افشید به خودم اومدم:
- آقا بزرگ حالا که به سلامتی صلح برقرار شد زنگ بزنیم امیر عرشیا هم بیاد؟ دلم خونه برای بچه ام!
آقا بزرگ به من نگاه کرد و گفت:
- هر چی افسون بگه ...
لبخندی زدم و گفتم:
- بگید بیاد ... از نظر من ایرادی نداره ...
خاله افروز گوشی تلفن رو به سمت من گرفت و گفت:
- خودت بهش بگو خاله، این اینقدر غده که هر کدوم ما هم باهاش حرف بزنیم زیر بار نمی ره ...
تته پته کردم:
- من؟ آخه ... آخه من چی بگم؟ خود آقا بزرگ باید باهاش حرف بزنن ...
- نه خاله تو بگی خیلی بهتره ...
همه چشم دوخته بودن به من ... ناچاراً گوشی رو گرفتم. خاله افروز همونطور که گوشی دست من بود شماره شو گرفت و گفت:
- اگه تندی کرد ناراحت نشو خاله ... اخلاقشه ولی هیچی تو دلش نیست ...
سرمو تکون دادم و گوشیو گذاشتم دم گوشم. تصمیم داشتم انگلیسی حرف بزنم. چون می دونستم لحنم خیلی هم خوب نمی تونه باشه و این برام دردسر می شد جلوی بقیه. بعد از چهار بوق بالاخره جواب داد، خسته، عصبی و طلبکار:
- بله ...
- الو ... امیر عرشیا ...
چند لحظه سکوت کرد ... بعدش گفت:
- خودمم ...
- افسونم ... راستش زنگ زدم بگه آقا بزرگ و من تو رو بخشیدیم ... می تونی بیای اینجا ...
صداش پر از پوزخند شد:
- جدی؟!! علیا حضرت! راست می گین؟ عفو فرمودین منو؟ حالا چرا به زبون پدریتون حرف می زنین؟ می ترسین بقیه بفهمن چی دارین می گین؟
- اینش به شما مربوط نمی شه. من فقط خواستم پیغام آقا بزرگ رو برسونم. همینطور خاله ها ... حسابی مشتاق دیدارتون هستن!
- اونا که همیشه مشتاق دیدار من هستن! اگه شما مزاحما ...
اون روی سگیم بالا اومد. با اینکه سعی می کردم صدام بالا نره گفتم:
- حق نداری به من توهین کنی! فهمیدی؟ نه الان نه هیچ وقت دیگه ... خواستی بیا! نخواستی هم نیا! اصلا مهم نیست. نیای من راحت تر هم هستم. خداحافظ ...
بعد از این حرف قطع کردم و رو به همه لبخند زدم. خاله افروز با خوشحالی گفت:
- دستت درد نکنه خاله جون ... حالا چی گفت؟ می یاد؟
- نمی دونم خاله! چیز زیادی نگفت ...
خاله افشید گفت:
- می یاد بچه ام ... هیچی تو دلش نیست ...
خاله افروز گفت:
- خان داداش ناراحت نشده باشه!
- نه ناراحت نشد ... فقط رفت دنبال امیر عرشیا ... بعدش زنگ زد به من گفت فردا دوباره می یان اینجا ...
- خوب خدا رو شکر ...
بعد زا این مکالمه که به نظر من همش نگرانی بیهوده بود از جا بلند شدن تا به قول خودشون برن توی آشپزخونه و برای من یه شام خوشمزه درست کنن ... با اینکه اصلاً اشتها نداشتم نخواستم حرفی بزنم که ناراحت بشن ... بعد از رفتن اونا آقا بزرگ گفت:
- می خوام پس فردا شب به مناسبت اومدن نوه عزیزم یه مهمونی بزرگ بگیرم و همه رو دعوت کنم. چطوره بچه ها؟
دختر ها با خوشحالی دستاشونو به هم کوبیدن و به من خیره شدن، منم ناچاراً لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی هم خوبه! ممنونم ...
بعد از اون به دنیل خیره شدم. نگاهش پایین بود و به قالی ها خیره شده بود ... چی داشت اینقدر عذابش می داد؟ فکر خیانت من؟ یا اینکه می خواست ازم جدا بشه؟!! نه نباید می ذاشتم بره ... هرگز نباید این اجازه رو بهش می دادم ...
***
- دنیل خواهش میکنم ...
دنیل با کلافگی دستشو فرو کرد بین موهاش و گفت:
- بس می کنی یا نه؟
- نه بس نمی کنم! آخه به چه زبونی بهت حالی کنم توی اون اتفاق من گناهی مرتکب نشدم! دنی چطور می تونی از من بگذری؟
دنیل بی جواب رفت سمت کمد لباس هام. همه لباس هام رو خاله افشید و خاله افروز آویزون کرده بودن توی کمد. لباس ها رو زیر و رو کرد و گفت:
- برای امشب یه چیز مناسب بپوش که با فرهنگشون هم خونی داشته باشه. اگه هم لباس نداری حاضر شو بریم خرید. باید یکی از دخترا رو هم با خودمون ببریم.
از جا بلند شدم. رفتم ایستادم جلوش و گفتم:
- من بی تو هیچی نمی خوام ...
دستشو آورد بالا، انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبم. از چشماش غم می بارید. زمزمه کرد:
- بس کن افسون! من خودم داغون هستم، داغون ترم نکن دختر! بین ما همه چیز تموم شده ...
همه چیز تو ذهنم به عقب برگشت. رفت و رفت تا رسید به لحظه ای که زل زدم توی چشمای متیو و با بی رحمی گفتم بین ما همه چیز تموم شده! دوباره برگشتم. به سرعت ... رسیدم به زمان حال ... انگشت دنی روی لبم بود و صداش توی ذهنم عین ناقوس مرگ می پیچید:
- بین ما همه چیز تموم شده ...
با عجز گفتم:
- چطور می تونی دنی؟ چطور؟
- بس کن افسون! اونا نباید در مورد رابطه من و تو هیچی بفهمن.
- تو چی می دونی آخه؟! می دونی دیدشون نسبت به باکره نبودن مامان چقدر منفی بوده؟ حالا اگه بفهمن ...
آهی کشید و گفت:
- آره اینو فهمیدم و فقط می تونم بگم متاسفم. من هرگز نمی دونستم این قضیه توی کشور تو یه قضیه حل نشده است.
- دنی! اینا اگه بفهمن ...
- اگه بفهمن خودت هم خوب می دونی که بلایی به سرت نمی یارن. همینطور که با مادرت کاری نکردن.
- اصلاً تو باید با من ازدواج کنی! حورا می گفت جز قانون این کشوره که اگه مردی بکارت زنی رو ازش بگیره بعدش موظفه باهاش ازدواج کنه. توام باید با من ازدواج کنی وگرنه به آقا بزرگ می گم از دستت شکایت کنه.
لبخند تلخی نشست گوشه لبش و گفت:
- من که ایرانی نیستم ...
با خشم گفتم:
- بزدل! می خوای از زیر کاری که کردی در بری؟ نمی ذارم بری دنی. تو نباید منو تنها بذاری، تو شبا بی من خوابت نمی بره !
دستشو آورد جلو ، بازوهامو محکم توی دستش گرفت فشار داد و گفت:
- هنوزم برای داشتنت حریصم! اما باید برم ... این یه اجباره ...
داد کشیدم:
- چه اجباری لعنتی؟! دیوونه م کردی. من اگه غلطی کرده بودم که حالا اینقدر برای داشتنت تو سرم نمی زدم. پیش همون ادوارد عوضی می موندم! یه درصد پیش خودت فکر نکردی که من ممکنه واقعاً دوستت داشته باشم؟ تو چطور وکیلی هستی که حقیقت رو از چشمام نمی خونی؟
نگاهش سرد و خشک شد ...
- تمومش کن افسون، همین که گفتم. تو خودت با کارای گذشتت همه چیز رو خراب کردی. من همه چیزو از چشمات می خونم، اما باورش دیگه سخته برام. تو می مونی و من بر می گردم، به زودی! این سرنوشت ماست ...
با بهت نگاش کردم و دنی از اتاق خارج شد. خودمو انداختم روی تخت خواب مامانم که حالا دیگه مال من بود ... اجازه دادم اشکام بالشم رو بشورن.

توی لباس خاکستری رنگ بلندم بین مهمونای ایرانی می چرخیدم و از نگاه های خیره و پر از بهتشون احساس غرور بهم دست می داد. اما یه غرور تو خالی. دنیل مشکوک بود. مدام امیر عرشیا رو که بالاخره افتخار داده و برگشته بود، با خودش اینطرف و اونطرف می کشوند و با آقا بزرگ و دایی حرف می زد. اونا هم با ناراحتی حرفاشو تصدیق می کردن. نمی دونم چرا حسم بهم می گفت اتفاق بدی داره می افته. نشسته بودم یه گوشه و اونو زیر نظر گرفته بودم. حورا اومد طرفم و گفت:
- چرا نشستی؟ پاشو برقص دیگه، نکنه بلد نیستی؟
بلد بودم اما نه رقص ایرانی، قبل از اینکه من چیزی بگم گفت:
- مامان می گه مامانت یه پا رقاص بوده! پس یه چیزایی به تو هم رسیده، بیا دیگه ...
رقص کثیفی که توی انگلیس یاد گرفته بودم یه کم شبیه رقص ایرانی بود، ولی نه زیاد. یعنی اون حرکتایی داشت که می دونستم اینجا انجام دادنشون اصلاً درست نیست! نگاهی به جمعیت وسط سالن انداختم. چه جالب بودن! زنا با هم و یه گوشه می رقصیدن. وقتی یه مرد می یومد وسط همه زنا می رفتن کنار. مرده یا تنها می رقصید یا با یه مرد دیگه. اون لحظه هم حسام داشت با نوژن می رقصید. نوژن برعکس شخصیتش با آب و تاب می رقصید و حسام مردونه و سر و سنگین. خنده ام گرفته بود. با اصرار حورا منم رفتم وسط. امیر عرشیا یه گوشه دست به سینه ایستاده بود و دست می زد. تارا داشت خودشو می کشت که بیارتش وسط، اما از جاش تکون هم نمی خورد. حورا هم این صحنه رو دید. در حالی که مشغول رقصیدن می شد گفت:
- ایش! پسره لوس ... فقط می خواد جلب توجه کنه!
یه لحظه تو نگاه حورا چیزی دیدم که فراتر از یه کل کل دوستانه بود! یه چیزی شبیه کینه، نفرت! نمی دونم ... یه چیزی تو همین مایه ها. حورا خیلی قشنگ به بدنش پیچ و تاب می داد. سعی کردم مثل خودش برقصم. کم کم حرکات رقص کثیف رو داشتم توی ذهنم متعادل می کردم و می رقصیدم. فکر کنم رقصم خیلی خوب از آب در اومده بود که نگاه حورا اونقدر متعجب شده بود. یه لحظه زیر چشمی به دنیل نگاه کردم. یه گوشه ایستاده و بدون لبخند بهم خیره شده بود. توی صورتش فقط یه چیز رو می شد حس کرد، حسرت ... بدجور توی فکر بود. حورا گفت:
- نه بابا ... انگار استعداده خاله افسانه بهت رسیده ها! خوب می رقصی. هیپ هاپ هم بلدی ...
خنده ام گرفت. چون یه کشور خارجی بودم باید بلد باشم هیپ هاپ برقصم؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم. گفت:
- این آقاهه ...
با سر به دنیل اشاره کرد و گفت:
- قَیِمِت ... چند سالشه؟
آهی کشیدم و گفتم:
- چطور؟
- زن ایرانی نمی خواد؟ خیلی خوش تیپه ها ...
چونه م لرزید. نگامو ازش دزدیدم. چه طور می تونستم بهش بگم یه روزی این مرد خوش تیپ منو دوست داشت، اما الان هیچ حسی بهم نداره. صدای امیر عرشیا کنارمون بلند شد و منو از فکر خارج کرد:
- دختر عمه ، انگار جز پاچه گرفتن کارای دیگه هم بلدی. فکر می کردم الان می یای به یکی از آقایون درخواست رقص تانگو می دی.
قبل از اینکه من حرفی بزنم حورا گفت:
- برو رد کارت و تو چیزی که بهت مربوط نمی شه دخالت نکن! باز باید آقا بزرگ بندازتت بیرون؟ آدم نشدی؟
نگاه امیر عرشیا به قدری سخت و خشن شد که من ترسیدم! از لای دندوناش غرید:
- حورا ... چند وقته خیلی داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی.
حورا با شجاعت یه قدم رفت به سمتش و گفت:
- خب ... که چی؟ مشکلیه؟ دوست دارم.
امیر عرشیا با خشم اومد سمت حورا که من پریدم وسط. یه دستم رو گذاشتم روی سینه امیر عرشیا و یکی از دستامو هم روی سینه حورا. با ترس گفتم:
- بچه ها ... زشته ... بس کنین! این کارا چیه؟
نگام خیره روی امیر عرشیا بود. سینه اش با خشم بالا و پایین می شد، اما نگاش رو دوخته بود به دست من. توی یه لحظه دستمو گرفت و به شدت پرتش کرد و رفت. حورا صورتشو با دست پوشوند و سریع رفت به سمت یکی از اتاق ها. خواستم برم به طرفش که نادیا از پشت دستمو گرفت. بدون اینکه مهلت بده من چیزی بپرسم یا اینکه خودش توضیحی بده فقط گفت:
- بذار تنها باشه ...
- آخه چی شده؟
- خوب می شه. باید یه کم تنها باشه. در این مورد چیزی ازش نپرس ...
خواستم باز یه چیز دیگه بگم که صدای دنیل رو شنیدم:
- افسون ...
چرخیدم. همه از یادم رفتن. امیر عرشیا و خشمش ... حورا و بغضش ... نادیا و نصیحتش. من موندم و چشمای دنیل. قبل از اینکه چیزی بگم دستمو گرفت توی دستش و فشار کوچیکی داد. به دنبالش گفت:
- با من بیا ...
باهاش می رفتم. حتی تا اون سر دنیا. بدون حرف راه افتادم. رفت سمت در ... در رو باز کرد و رفت بیرون. حیاط بزرگ خونه خیس خیس بود و از شاخه های درخت ها قطرات بارون روی زمین می چکیدن. بارون هنوز هم نم نم می بارید. یاد اون شبی افتادم که با دنیل زیر بارون خل شده بودیم. یادش بخیر ... چه شبی بود. به سرماخوردگی بعدش می ارزید ...

دندونام شروع کردن به هم خوردن. دنیل یهو متوجه شد سردم شده. سر جاش ایستاد. پالتوشو در آورد و کشید روی شونه هام. گرمای تنش آرومم کرد. منو کشید سمت حیاط پشتی. اون سمت رو ندیده بودم تا به حال، اما گویا دنیل به همه جا سرک کشیده بود. پشت خونه یه حوض کوچیک بود که دور تا دورش رو یه محوطه کوچیک چمن کاشته بودن و گلکاری کرده بودن. توی این چمن ها یه درخت بید کاشته و زیرش یه نیمکت سنگی گذاشته بودن. با شگفتی گفتم:
- چه قشنگه!
دنیل دستشو جلو آورد. از داخل جیب پالتوش سیگار و فندکش رو در آورد و گفت:
- آرام بخشه!
سیگاری در آورد گذاشت گوشه لبش و روشنش کرد. رفتم کنار حوض. دونه های بارون آب داخل حوض رو موج دار کرده بودن. یه قطره می افتاد توی آب و به دنبالش چند قطره بالا پاشیده می شد. محو بازی قطره های بارون بودم که صداشو شنیدم:
- من سه ساعت دیگه پرواز دارم ...
سر جام خشک شدم. فقط تونستم سرمو بچرخونم به سمتش. نشسته بود روی نیمکت سنگی. براش مهم نبود که لباسش خیس می شه. یه چیز بزرگی راه نفسم رو بند آورد. دنیل پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- کم کم باید برم فرودگاه ...
نشستم لب حوض. خیس شدن لباسم هم برام مهم نبود. درست مثل دنیل ... پک بعدی رو محکم تر زد، چند لحظه دودش رو توی دهنش نگه داشت و بعد همه رو فرستاد توی هوا و خیره شد بهش. یه خط باریک که تا نیم متری امتداد پیدا می کرد و محو می شد. ادامه داد:
- امیر عرشیا منو می بره فرودگاه. بهش گفتم تا بیست دقیقه دیگه می یام جلوی در ...
صدام می لرزید، اما باید یه چیزی می گفتم. هیچی نتونستم پیدا کنم که حالمو نشون بده. پس فقط صداش کردم:
- دنی ...
چشمام پر از اشک شد. بغضم شکست و یه دفعه به هق هق افتادم. با پک بعدی سیگار تموم شد. بدون اینکه نگام کنه سیگار بعدی رو روشن کرد و گفت:
- آروم باش!
صورتمو گرفتم بین دستام و سعی کردم حرف بزنم:
- چطور؟ چطور بدون تو آروم باشم و زندگی کنم؟ دنی ... خواهش می کنم. دنی بگو که بر می گردی ... بگو می ری دوباره دلت تنگ می شه می یای دنبالم.
دنیل هنوز هم نگام نمی کرد، زمزمه کرد:
- شاید ...
لحنش درست مثل بابایی بود که می خواست بچه شو گول بزنه تا آروم بشه و بعد ولش کنه بره. گفتم:
- نه ... می دونم تو دیگه نمی یای. تو حسرت داشتنت رو به دلم می ذاری. تو منو نبخشیدی. تو نمی تونی منو ببخشی. تو می تونستی تحقیق کنی ... می تونستی بفهمی اون دوروثیه عوضی برای اینکه ما رو از هم جدا کنه این کار رو کرد. می تونستی با ادوارد حرف بزنی و حقیقت رو کشف کنی، اما نکردی. من برات مهم نبودم دنی. برات مهم نیستم که داری منو می ذاری و می ری.
دیگه نتونستم حرف بزنم. دنی از جا بلند شد. تکیه داد به درخت بید و گفت:
- همه کارایی که گفتی رو کردم. همه چیزی که می گی هستم، اما باید یاد بگیری بدون من زندگی کنی. باید با فرهنگ خودت بزرگ بشی. باید یه چیزایی رو بفهمی ... یه چیزایی رو هم من بفهمم ...
بی توجه به معنی نهفته توی جمله اش گفتم:
- من نمی خوام هیچی بفهمم، تو حق نداری بری. تو نباید منو تنها بذاری. اصلاً نمی خوام باهات ازدواج کنم. مگه تو بابای من نبودی؟
اومد طرفم، زانو زد جلوی پام ، بازوهامو گرفت توی دستش و گفت:
- افسون ... آروم باش!
دستامو از توی دستاش بیرون اوردم. مشتامو کوبیدم توی سینه اش و گفتم:
- اگه بری ... اگه بری ... به خدا اگه بری ...
خودمم نمی دونستم چی می خوام بگم. فقط هق هق می کردم و همراه با کوبیدن مشتام یه جمله رو تکرار می کردم. دنیل مشتامو با یه دستش گرفت. منو کشید سمت خودش و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم لباشو گذاشت روی لبام. بوسه اش آروم بود ... نرم بود ... عاشقانه بود ... نمی تونستم باور کنم که دیگه منو دوست نداره، که از من بدش اومده، که می تونه منو بذاره و بره. نمی تونستم! گرمی لباش لبامو می سوزوند، اما من این سوزش رو دوست داشتم. دستش رو آورد بالا و گذاشت کنار صورتم. دستم رو بردم از پشت توی موهاش. عادتم بود موقع بوسیدنش باید موهاشو نوازش می کردم. اینو خوب می دونست. چون اون یکی دستش رو برد عقب و دستمو محکم فشار داد. خودمو بیشتر بهش چسبوندم. نمی دونم اگه یه نفر ما دو تا رو توی اون وضع می دید چه فکری پیش خودش می کرد! اما مهم نبود. دنیل منو بیشتر کشید سمت خودش و اینبار ایستاد. منم مجبور شدم بایستم. دستاشو پیچید دور کمرم. بدنم می لرزید، اما این لرزش رو دوست داشتم. کم کم داشت شدت بوسه اش زیاد می شد و این نمایانگر نیازش بود. باز هر دو دستش رو آورد بالا و صورتمو محکم بین دستاش گرفت. چشمامو باز کردم. چشمای دنی بسته بود. دوباره چشمامو بستم. کم کم از شدت بوسه کم شد. تبدیل به چند بوس کوچیک روی لبام شد و بعدش محکم توی بغلش فشرده شدم. سرش رو فرو کرد بین موهام و چند بار نفس عمیق کشید. با بغض نالیدم:
- دنی من بی تو می میرم ...

صدای لرزونش بلند شد:
- منم ...
- نرو دنی ...
- مجبور برم، این مرگ رو می پذیرم. چون طاقت ندارم باشی و همیشه بهت شک داشته باشم ...
- دنــــی!!!
ازم فاصله گرفت. چشماش لبریز از اشک بود. مشخص بود با چه سختی جلوی ریختن اشکاشو گرفته و این بیشتر داشت داغونم می کرد. دیگه نمی دونستم برای نگه داشتنش باید چی کار کنم! رفت سمت همون نیمکت نشست و گفت:
- برای آخرین بار ازت یه چیزی می خوام.
سکوت کردم، نمی دونستم ازم چی می خواد. باز سیگاری آتیش زد و گفت:
- برام بخون افسون ...
هق هقم شدید شد و گفتم:
- دنیل ...
دنی باز تکرار کرد:
- بخون افسون ، یه آهنگ بخون ... می خوام برای آخرین بار صداتو بشنوم ...
دیگه چیزی نگفتم. آب از موهام می چکید. صورت دنیل هم از سرما رنگ پریده شده بود. یه آهنگ اومد تو ذهنم. یه آهنگی که خیلی دوسش داشتم. زل زدم توی چشماش و شروع کردم به خوندن. با همه احساسم داشتم براش می خوندم:
- گریه ات به حالم کوه و درو دشت، از این جدایی
می نالد از غم، این دل دمادم، فردا کجایی؟
دنیل من فردا کجا بود؟! بدون من چه می کرد؟ دلم داشت از غصه می ترکید ...
- سفربخیر ، سفربخیر، مسافرمن
گریه نکن ، گریه نکن ، بخاطر من
یه قطه اشک از گوشه چشم دنیل چکید ، این آهنگ رو خوب می شناخت ، کلمه به کلمه شو بلد بود. برای تقویت فارسیش اینو با هم تمیرین کرده بودیم! اما چه می دونستیم که یه روز این آهنگ می شه ناقوس مرگمون؟
- باران می بارد امشب ... دلم غم دارد امشب ...
آرام جان خسته ... ره می سپارد امشب ...
آروم جونم بود! حالا دیگه از کجا آرامش گیر بیارم؟ کی دیگه قرار بود آرومم کنه؟ کجا می رفت؟! وای خـــــدا!
درنگاهت، مانده چشمم، شاید از فکر سفر برگردی امشب ...
از تو دارم یادگاری، سردی این بوسه را پیوسته برلب ...
به اینجا که رسید رفتم نزدیکش و دستمو کشیدم روی لباش، چند بار پشت سر هم نوک انگشتمو بوسید، هق هق می کردم ولی می خوندم ...
- قطره قطره، اشک چشمم، می چکد با نم نم باران به دامن ...
بسته ای بار سفر را با تو ای عاشقترین بد کرده ام من ...
آره بد کرده ام من ... من بد کردم ... همه اش تقصیر خودمه! دنیل اگه بی گناهی من هم براش اثبات بشه نمی تونه بهم اعتماد کنه حق داره! من قصد و نیستم کوبیدنش بود! همیشه دودلی و تردید رو تو نگاهش می دیدم. عوض اینکه مرهم زخمای دلش باشم ... چه کردم من ای خدا!
رنگ چشمت رنگ دریا، سینه من دشت غم ها
یادم آید زیر باران با تو بودم، با تو تنها
زیر باران با تو بودم، زیر باران با تو تنها
همیشه زیر بارون باهاش تنها بودم ... همیشه به یاد اولین بوسه مون با دیدن قطره های بارون به وجد می یومدیم ... هوس دیوونگی می زد به سرمون ... همیشه ...
باران می بارد امشب ...
دلم غم دارد امشب ...
آرام جان خسته ...
ره می سپارد امشب ...
این کلام آخرینت، برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی، از سفر اما نمی شه باور من
آره دنیل ... تو دیگه نمی یای ... نمی یای ... من می دونم! گفتی شاید ... اما برای دل خوشی من گفتی ... تو از من گذشتی ... اینو از حسرت چشمات می خونم ...
رفتنت را کرده باور، التماسم را ببین در این نگاهم
زیر باران گریه کردم، بلکه باران شوید از جانم گناهم
این کلام آخرینت، برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی، از سفر اما نمی شه باور من
کی رود از خاطر من، آخرین بوسه شبی در زیر باران
رفتی و دیگر نیامد ...
( باران ، امید )
دنیل از جا بلند شد ... با خشم لگدی زیر یکی از گلدون های کنار حوض زد. اومد طرفم. دیگه خودداریشو از دست داده بود. منو با خشونت کشید توی بغلش و کنار گوشم زمزمه وار گفت:
- مواظب خودت باش تنها عشق زندگی من ... خداحافظ ...
بعد از این حرف حتی مهلت نداد به دست و پاش بیفتم. با سرعت ساختمون رو دور زد و از دیدم دور شد. دویدم دنبالش، اما دیر شده بود ... دنی سوار ماشین امیر عرشیا شد و امیر عرشیا با آخرین توان پاش رو روی گاز فشرد ... همون جا جلوی در روی زانوهام افتادم و هق هق زدم ... رفت ... عشقم برای همیشه رفت ... دوست داشتم از ته دل جیغ بزنم ... رو به آسمون فریاد بکشم!!! دستامو گذاشتم روی زمین و خیس و سرد ، سرمو انداخته بودم پایین، پالتوی دنیل هنوز روی شونه هام بود ... موهام دور صورتم رو گرفته بودن. زار می زدم و یه خط در میون خدا رو صدا می کردم ... صدای آهنگی که از داخل میومد شده بود بک گراند گریه های سوزناک من ... دوست داشتم پا به پای خواننده بخونم ... آی خدا دلم داشت می ترکید ...
- ای به داد من رسیده تو روزای خودشکستن
ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
میون این همه دشمن تو رفیقی جون پناهی...
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت ...
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم...
وقتی شب شب سفر بود توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت!
وقتی هر ثانیه شب تپش هراس من بود!
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شبو دریدی!
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت...
ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه هر جای دنیا که باشی
اون ور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود!
تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت....
( یاور همیشه مومن ، داریوش )

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی