نفس هایم به شماره افتاده اند …
هر کس که حکم نفسم را داشت خـدا گرفت …
بودنم میان این همه نابودی بی معناست …
من همیشه بوده ام …
بگذار برای یک بار هم که شده طعم نبودنم را بچشی …
بعد این زمستان بهاری در کار نیـست …
فصل بعد …
“بـــــــی مـــن “است !!!
نفس هایم به شماره افتاده اند …
هر کس که حکم نفسم را داشت خـدا گرفت …
بودنم میان این همه نابودی بی معناست …
من همیشه بوده ام …
بگذار برای یک بار هم که شده طعم نبودنم را بچشی …
بعد این زمستان بهاری در کار نیـست …
فصل بعد …
“بـــــــی مـــن “است !!!
وشته معین منصوری فرد
توضیحاتی درورد داستان:
ناگهان صدایی شبیه ریزش بهمن، می شنوم. ناخودآگاه بالا را نگاه می کنم و توده وسیع ماسه را می بینم که به روی من می ریزد. قبل از ریختن روی من از روی غریزه انگشتانم از هم باز می شوند و بدون فکر کردن در مورد عواقبش میله را رها می کنم. مثل رویا چیزی را متوجه نمی شوم و فقط در لحظه ی کوتاهی پشتم تیر می کشد سپس پتکی را احساس می کنم که روی سینه ام کوبیده می شود و تنگی نفس به سراغم می آید. مثل دست و پا زدن در آب برای به دست آوردن اکسیژن و جلوگیری از خفه شدن، هوا را چنگ می زنم و با تمام قوا هوا را به داخل می کشم ولی انگار چیزی مانع این می شود تا تنفس انجام شود. سرم گیج می رود و دنیا جلوی چشمانم سیاه می شود…
مشکوک نگاهم کرد بعد از چند دقیقه دوباره زنگ خرد گوشی از کنار دستم برداشت و با لحن کنایه داری گفت : برادر گیتاست ..جواب نمی دید اقا فرنامن !
گوشی و روی میز پرت کرد و با حرص مشغول خوردن شد هنوز مبهوت نگاهش می کرد با بلندشدن صدای زنگ گفت : جواب بده ؟
گوشی و روی سایلنت گذاشتم و نگاهم و به ظرف غذا دوختم با یک حرکت رومیزی و بلند کرد و تمام محتویاتش و نقش زمین صدای شکست ظرفهای غذا توی گوشم پیچید نگاهم به سرامیک سفید آشپزخونه بود که حالا قیمه خوش رنگم روش نقش بسته بود مثل برق گرفته ها بلند شدم تا به حال اینقدر مقابلش احساس ضعف نکرده بودم جلو اومد و گفت : تا وقتی اسمت توی شناسنامه منه حق نداری از این کثافت کاریا بکنی فهمیدی ؟ با صدای بلندتری ادامه داد : فهمیدی یا دوباره بگم !
با بغض گفتم : اگه منم کثافت باشم فرنام نیست حق نداری بهش توهین کنی !
شاهرخ : بهشون بر می خوره بله دیگه وقتی سر سفره عقد مقابل من عاشقانه همدیگر و برانداز می کنید و آه عاشقانه تر می کشید این چیزا دیگه رو شاخش ِ !
-تو از هیچ چزی خبر نداری ...حق نداری قضاوت کنی !
شاهرخ : بگو خبر دارشم بگو دیگه..بیبین نوا اگه کاسه صبر من لبریز شه فقط تو بد می بینی فقط تو !
بلافاصله به اتاقش رفت و چند لحظه بعد بدون هیچ حرفی رفت بیرون و در و محکم بهم کوبید چهار زانو روی زمین نشستم و شقیقه هام و فشار دادم دوباره صدای ویبره موبالیم من و متوجه کرد باز هم فرنام بود وصلش کردم ولی حرفی نزدم خودش سلام داد باز هم جوابش و ندادم که گفت : نوا من دارم می رم !
-توقع داری جلوتو بگیرم ؟
نام کتاب : پارلا
نویسنده : anital کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۶٫۲۵ مگا بایت
تعداد صفحات : ۵۳۸
قالب کتاب : PDF
خلاصه داستان :
جمیله خیلی بلند پروازه و از وضعیت زندگیش راضی نیست. اون به دلایلی از پلیس می
ترسه و ازشون دوری می کنه. سعی می کنه با پسرهای پولدار دوست بشه و خودش رو
نام کتاب : گندم
نویسنده : م . مودب پور
خلاصه داستان :
ماجرای این رمان یه باغ قدیمی مربوط میشه که هر گوشه آن یکی از فرزندان
و در وسط باغ پدر بزرگ خانواده زندگی می کنه. پسر عمه عاشق دختر دایی میشه،
پسر داییه عاشق دختر عموش میشه و اختلافات و ماجراهایی که پیش میاد که باعث
فرار کردن دختره از خونه میشه، و در پی پیدا کردن دختره اتفاقات جالبی می افته که
آخر داستان غافل گیر میشین. خواندن این رمان زیبا را از دست ندید…
مان بسیار زیبای دیوار شیشه ای از خانوم فهیمه سلیمانی که امیدوارم خوشتون بیاد .لینک های مثل قبل رو برای پرشین گیگ رو بعدا می ذارم .
خلاصه ی رمان :
تینا مجبور است تا بازگشت پدر و مادرش از سفر سوئیس در خانه ی عمه اش که که هیچ گاه او را ندیده است زندگی کند. اما همه چیز این خانه برای تینا عجیب و مرموز است. عمه ای که پس از 25 سال با پدرش آشتی کرده، دختر عمه ی منزوی او، اتاقهای عجیبی که در این خانه است و از همه مهمتر پسر عمه ای که تاکنون فقط وصف او را شنیده است و او را ندیده.........
رمان بسیار زیبا و خوندنی تیه ی طلا از خانم عاطفه منجزی
داستان دو خواهر بسیار شبیه به هم هستند به نام تیه و طلا . که تیه عاشق پسری به نام رضا ( اگه اشتباه نکنم ) میشه ولی بر اثر اتفاقی کشته شده و به جای اون طلا با اسم تیه وارد آن خانواده می شه و....
انلود رمان بسیار زیبای شب سراب که خانوم ناهید پژواک . که خودتون هم می دونید رمان بامداد خمار از زبان رحیم است . به دوستان پیشنهاد می کنم اول بامداد خمار رو بخونند بعد بیان این رمان رو بخونند و دید هر کس نسبت به زندگی رو بسنجند
بخشی از رمان :
نسیم بهاری بوی خوشی به همراه داشت. مالشی در دلم بود که لذت بخش بود احساس می کردم همه را دوست دارم حتی فکر می کردم انیس خانوم را هم دوست داشتم، و بی اعتنایی آقا ناصر را هم تحمل می کردم، حق می دادم آخه فکر می کرد من هنوز بچه ام کم محلی می کرد، یواش یواش که بزرگ شوم با من دوست می شود، شبها بعد از شام شب چره را می رویم خانه آنها، منهم زن بگیرم و بساطی جور کنم آنها هم می آیند پیش ما ، زن هایمان مثل خواهر می شوند ما هم مثل برادر، مادر هم که عاشق بی قرار انیس خانوم است، زندگی او منتهای آرزویش است، اوستا هم با زنش به جمع ما می پیوندند به به چه می شود؟
رمان رویای محال رمانی خواندنی از هانیه محمدیار
نازنین عاشق پسر همسایه روبروییشون پوریا میشه، اما نمی دونه که این علاقه دو طرفس یا نه؟! چون همه دخترای محله و دوست و آشنا عاشق پوریا هستن و نازنین در کنار این همه رقیب شانسی برای خودش نمی بینه. تا اینکه بالاخره روزی میرسه که پوریا هم به عشقش به نازنین اعتراف می کنه و این دو فکر می کنن مشکلات حل شده و مانعی برای رسیدن به هم ندارن غافل از اینکه خانواده هاشون به شدت مخالف این ازدواج هستن چون پوریا و نازنین وضع مالی آنچنانی ندارن و مادرانشون می خوان حتما با کسی بالاتر از طبقه ی خودشون وصلت کنن تا آینده ی فرزندانشون تضمین بشه...