دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا

دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا


 نام رمان : هراس بی تو ماندنم 

 نویسنده : asma.t کاربر انجمن نودهشتیا

 حجم کتاب : ۱٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK) 

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

 تعداد صفحات : ۱۷۹

 خلاصه داستان :
داستان در مورد دختر و پسریه از یک خانواده بزرگ و معمولی که همدیگرو دوست دارند و مخفیانه با هم در ارتباطند. بنا به دلایلی روابط بین دو خانواده خراب میشه و اوضاع بهم میریزه . هر تلاشی میکنند این مشکلات باعث جدایی خودشون نشه اما…

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 پسورد : www.98ia.com

 منبع : wWw.98iA.Com

 با تشکر از asma.t عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

 دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

 دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

 قسمتی از متن رمان :
چشماشو باز کرد هوا هنوز روشن نشده بود گوشیشو از زیر بالشت در اورد ساعت بیست دقیقه به شش بود.لبه ی تخت نشست.چشماش که به تاریکی عادت کرد بلند شد و چراغو روشن کرد.به پرهام نگاه کرد اروم خوابیده بود با یاداوری دیشب لبخند زد.بالای سرش ایستاد هنوز کمرش درد میکرد… خم شد و بوسیدش خوابش سنگین بود حتی تکونم نخورد. باید دوش میگرفت…
جلوی اینه که نشست موهاش هنوز خیس بود صدای بارون از پشت شیشه اتاق میومد هوا هنوز تاریک بود… اگه تاریخ امروزو فراموش میکرد همین الان موهاشو میبافت ومیخزید زیر لحاف کنار پرهام تا ظهر میخوابید اما امروز روز خوابیدن نبود.با یاد اوری تاریخ امروز لبخند زد. امروز روز خوبی بود حتی اگر دیشب فقط سه چهار ساعت خوابیده بود.حتی بی خوابی دیشب هم از ذوق و استرس امروز بود…
موهاشو اتو زده بود و بالای سرش بسته بود.با لبخند و دقت لاک قرمز زده بود.با لبخند و دقت بیشتری ارایش کرده بود .بافت یشمی رنگ جدیدشو برای امروز نگه داشته بود.
کیفشو برداشت اماده ی رفتن بود.به پرهام نگاه کرد هنوز خواب بود.دوباره خم شد و نوک بینیشو بوسید با دیدن رد قرمز روی دماغش لبخند زد “خوبه بیدارشی میفهمی بوسیدمت”
در خونه رو بست بارون نم نم میبارید.توی شیشه ی رفلکس همسایه دوباره خودشو نگاه کرد همه چیز خوب بود.لبخند زد اینبار عمیق تر.امروز میل عجیبی به لبخند زدن داشت.با لبخند زیر لب ایه الکرسی خوند و بلندتر گفت”الهی به امید تو”…
سرشو به شیشه بزرگ اتوبوس چسبوند سردی شیشه حس خوبی بهش میداد نگاشو از رد سر خوردن قطره های بارون رو شیشه گرفت و به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود پیاده بشه و با تاکسی مثل یه دختر خوب بره دانشگاه اما امروز روز خیلی خوبی بود برای دختر بدی بودن…
امروز بیست و سوم ابان است.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی