دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا

دانلود رمان|دانلود رمان زیبا عاشقانه

رمان جدید،ررمان عاشقانه،رمان جدید،رمان قدیمی،رمان غمگین،رمان شاد،نودهشتیا




فرمت: word
نویسنده: زینب سعیدی

 

مقدمه 

 

تا عزیزت را از دست ندهی نمیدانی قدرش را....

تا برگها نریزند باورت نمیشود پاییزی امده...

برای باور کردنت واقعا لازم بود از دستت بدهم؟ ....

دنیا چه بیرحمی؟

حال با این درد میسوزمو و میسازم ..

من اینجا مینشینم و به این فکر میکنم که.....

کجای کارم اشتباه بود......

 

 

سه سال قبل

با صدای در بیدار شدم میدونستم بازم این ابجی خل و چلمونه بی خیال اصلا تکون نخوردم خودمو زدم به خواب

سارا: باز که مثل خرس خوابیدی کیان بلند شو ببینم

من:جون مادرت بی خیال خوابم میاد

یه دفعه پتومو از سرم کشید

سارا:خره اگه تا 10 دقیقه دیگه بلند نشی با پارچ اب میام سراغت

رفت یه نگاه به ساعتم انداختم 2:10 دقیقه بعد از ظهر بود فهمیدم حق داره با پارچ اب بیاد اخه کدوم ادم سالمی تا این وقت روز میخوابه؟

دوش گرفتم و رفتم پایین امروزم که جمعس و بابا هم خونست اشپز خونه رفتمو بلند سلام کردم:سلام بر پدر و مادر گراااامی...

اه بازم که اخمای این پدر ما توی همه

بابا:چه عجب بلاخره شاهزاده بیدار شد میخاستی میخوابیدی بعدا بلند میشدی

من: اخه پدر من امروز تعطیلیه حق ندارم بخوابم؟

بابا: نمیدونی من از ادم بی نماز بدم میاد؟

مامان و سارا بهمون زل زده بودن مامان ناهارو اورد سر میز کمی برنج واسم ریخت

بابا:شیدا خانوم شما این پسرتونو لوس کردین همین ناز دادن بی جای شما اینو اینجوری کرده

غذا کوفتم شد هیچ وقت تحمل نداشتم مامانم بخاطر من سر زنش شه

نظرات  (۱)

۰۸ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۳ اسماعیل مرادی

عالی✋

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی